صفحه ٩٤

به ساعت دل سپرده گشته كه ديگر بدون ساعت با خودش نيست، با بى خودش همراه است، آن ساعت، او را از خودش گرفته است.
از خود بپرسيد مهمّ شما چيست؟ اگر مهمّتان ساعت بود، همين مهمِّ نامهمّ، مهمّ حقيقى را از شما گرفته است. اگر مهمّ شما مقام يا دنيا يا بدن يا مدركتان شد، همه اين ها گرفتنى است، گردنه اى در پيش داريد و آن را طى خواهيد كرد كه همه ى اين ها را بايد بگذارى، در آن صورت خود را گذارده اى. اگر آن شخص در وسط دريا از ساعت دل بكند و با آن حالت به ساحل بيايد، گردنه ى بلند را طى كرده است. سخت است ولى اين دل كندن همان عبوركردن از گردنه است، حالا ماندن در ساحل برايش سخت نيست. مى فهمد كه بى ساعت باز مى تواند خودش باشد. اگر يك روزى شما به لطف و كرم خدا خودتان را اين گونه يافتيد كه بى دنيا باز هستيد و توانستيد خودتان را بى دنيا بيابيد و قبول كنيد، ورود خوبى براى شما واقع شده و عملًا با سبكبارى گردنه ى زندگى را پشت سر گذارده ايد.

اتحاد ناخود با خود
گاهى بدون دنيا از خود تصورى نداريم و خود را بدون دنيا نمى توانيم بپذيريم. چه اندازه سخت و تنگ است اين نوع زندگى! مثلًا اگر به دانشجوى يكى از دانشگاه هاى مهم بگويند تو دانش آموز دبستان هستى و در آن صورت فشار به او آمد، اين بدين معنى است كه او بدون دانشجو بودن، خود را قبول ندارد. براى او در آن شرايط دانشجونبودن يعنى موجودنبودن. گاهى علف هاى هرز در كنار گُلِ گلدان چنان رشد مى كند و ريشه مى دواند كه ريشه اش با ريشه گل گره مى خورد، حالا اگر بخواهى اين علف هاى هرزه را بكنى مجبورى گل را هم بكنى، در حالى كه بنا ندارى گل را بكنى. هرگاه علف هرز جزء شخصيت گل شود، آن وقت هر چه خواستيم گل را ببينيم، علف هرز نيز خود را مى نماياند. به صورت مهمانى در آمده كه صاحب خانه را مى خواهد از خانه بيرون كند. غفلت از قيامت، قلب را اين چنين با دنيا گره مى زند، به طورى كه بى دنيا خود را به رسميت نمى شناسد.
بعضى از صفات و گرايش ها و ميل ها آنچنان با شخصيت ما گره مى خورد كه اگر بخواهيم آن ها را از خود جدا كنيم بايد خودمان را ناخود كنيم و نمى توانيم.
خيلى عجيب است! از خود بپرسيم چه كسى هستيم؟! گاهى انسان جز شهوت و هوس نيست. براى خود ماوراى شهوت و ميل هاى نفسانى اش هيچ وجهى را در خود نمى يابد. اين