صفحه ١٥٤

از دست مده. بودن مستمرِ تو يك طرف است، و زندگى موقت زمينى تو طرف ديگر. و اين دو عموماً در زندگى مخلوط مى شوند.
انسان به جان خود كه رجوع كند، به طور بديهى خود را ابدى مى يابد و چنين دريافتى از خود، دروغ نيست. به همين جهت احساس ابدى بودن خود را در حركات و رفتارش نشان مى دهد. اشتباهش اين است كه بودن ابدى خود را با ماندن در دنيا يكى مى گيرد، واين منشأ همه ى مصيبت ها است. انسان ابدى است و رسيدن به چنين احساسى نياز به استدلال ندارد، هر انسانى چنين احساسى دارد. هر چند اثبات اين كه انسان ابدى است از نظر فلسفى بسيارآسان است. كافى است شما متوجه جدايى نفس از تن باشيد و اين كه نفسِ انسان مجرد است و موجود مجرد فانى شدنى نيست. ولى بدون اين حرف ها انسان ها خود را يك موجود ابدى احساس مى كنند و از نظر روانشناختى خود را در آينده حاضر مى يابند. بنده حتى در كتاب «آثار منتخب» از لنين كه به ادعاى خودش يك ماركسيست است و همه چيز را ماده مى داند و معتقد به قيامت نيست، چنين احساسى را مى يافتم. احساس ابدى بودن در الفاظش ظاهر است. مى گويد: آن وقتى كه در آينده ى تاريخ ناظرِ حاكميت سوسياليست واقعى هستيم، همه ى زحمات ما به ثمر مى رسد. ملاحظه بفرماييد مى گويد: وقتى ما در تاريخ آينده ناظر به ثمر رسيدن سوسياليست هستيم. يعنى وقتى من مى ميرم ولى آثار كارم مى ماند ناظر به ثمر رسيدن كارم هستم. اين نشان مى دهد كه او از نظر روانشناختى خود را ناظر در آينده ى تاريخ مى بيند.

احساس حضور در ابديت 
مى خواهم عرض كنم يك آدم پيدا نمى كنيد- چه كافر، چه مؤمن- كه احساس ابدى بودن خود را منكر باشد، هر چند از نظر فلسفى نتواند آن احساس را اثبات كند. در بحث هاى فلسفى، كلامى، ممكن است كسى از نظر مفهومى نتواند ابديت خود را تصور كند، ولى در ساحت احساس خود همان موضوع را مى يابد، مثل احساس ما نسبت به خدا كه ممكن است به طور بديهى و فطرى به راحتى خدا را بپذيريم و روان ما متوجه او باشد، ولى پاى استدلال كه به ميان مى آيد نتوانيم آن را اثبات كنيم و حتى از نظر استدلال به زعم خود، منكر خدا شويم. چون بعضاً مفاهيم عقلى ما با فطريات روانى ما هماهنگى ندارد. گاهى ما تصورى از خدا داريم كه آن تصور را منكريم، در حالى كه خدا را منكر نيستيم، در مورد معاد هم گاهى تصورى از بودن خود داريم كه آن را منكريم، ولى بودن ابدى خودمان را منكر نيستيم. چون جان ما بودن