صفحه ١٥٧

رونق زندگى دنيايى مدّ نظر ما باشد. وقتى به ابزارهاى زندگى به عنوان وسيله اى جهت رونق حيات ابدى بنگريم، اولًا: نگاه خريدارى به آن ها نمى كنيم تا در قلب ما جاى خود را باز كنند. ثانياً: آنقدر به آن رنگ و لعاب نمى زنيم كه از مقصدِ حقيقى استفاده از آن باز بمانيم و كارمان بشود رنگ و روغن زدن به ابزارهاى دنيا. اگر بناست در يك رستورانى غذايى بخوريد و آن جا را ترك كنيد، در همان حدّ، از يك صندلى جهت خوردن غذا استفاده مى كنيد، بدون حساسيت زياد يك صندلى انتخاب مى كنيد و روى آن مى نشينيد. حالا چقدر روى اين صندلى در ذهن و فكر خود حساب باز مى كنيد؟ آيا حاضريد بيست دقيقه بگرديد تا بهترين صندلى رستوران را انتخاب كنيد؟ هيچ وقت اين كار را نمى كنيد، چون مى دانيد نيم ساعت ديگر بايد برويد و ديگر رابطه شما با آن صندلى تمام مى شود. و لذا به قدرى كه بتوانيد از آن صندلى جهت غذا خوردن استفاده كنيد به آن بهاء مى دهيد و نه بيشتر، حالا چه رنگ و چه مدل باشد، اين حرف ها نيست، چون هدفتان مشخص است و بر اساس آن هدف، انتخاب خود را انجام مى دهيد ولى كودكان در همان رستوران به شكل صندلى و رنگ آن حساسيت نشان مى دهند، چون متوجه نيستند بايد نيم ساعت ديگر بيرون بروند. اگر انسان نسبت به هدف اصلى خود كه حيات ابدى است غفلت كند عملًا مانند كودكان بيش از اندازه به ابزارهاى زندگى اهميت مى دهد و در نتيجه بيشتر عمر خود را صرف همين دنيا و ابزارهاى آن مى كند و در حالى وارد زندگى ابدى مى شود كه آن عالم را در دنيا مدّ نظر خود نداشت. گفت:

         تا به دريا سير اسب و زين بود             بعد از آنت مركب چوبين بود

شما تا دم دريا مى توانيد با اسب برويد بعد از آن بايد مركبتان را عوض كنيد و قايق سوار شويد، وقتى به قلب خود فهمانديم كه ابزارهاى دنيايى تا در زندگى دنيايى هستيم به دنبال ما هستند و بعد بايد آن را رها كرد، جاى حقيقى آن در زندگى پيدا مى شود. وقتى متوجه موقتى بودن دنيا شديد و بصيرت لازم را نسبت به دنيا پيدا كرديد، براى هر ابزارى به اندازه اى كه در زندگى ابدى شما نقش دارد وقت صرف آن مى كنيد و دل را متوجه آن مى نماييد. بايد نيروهاى خود را جمع كنيم تا بتوانيم بقيه ى راه را طى كنيم. اگر تمام فكر و ذكر ما اين باشد كه صندلى پُزدارى پيدا كنيم، بعد هم كه وقت تمام مى شود بايد بگذاريم و برويم. پس چه موقع از آن استفاده كنيم، در اين جا است كه آن همه گرمى به دست آوردن صندلى پُزدار سرد و خنك مى شود. گفت:

         از آن سرد آمد آن كاخ دل آويز             كه چون جا گرم كردى گويدت خيز