صفحه ١٣٧

برگشاده روح بالا بال ها             تن زده اندر زمين چنگال ها

روح ذاتاً مجرد است و محدوديت زمانى و مكانى ندارد، هر چه به موجودات محدود گره بخورد به ضدّ خودش گره خورده است و هر چه به نامحدودها وصل بشود به حقيقت خود نزديك شده است. مولوى در رابطه با اين اصل مى گويد:

         گر درطلب منزل جانى، جانى             گر در طلب لقمه نانى، نانى 
             اين نكته به رمز گويمت تا دانى             هرچيز كه ا ندرپى آنى، آنى 

يعنى شخصيت ما محدود مى شود به مطلوب ما. و لذا در جايى ديگر مى گويد:

         اندر جهان هر آدمى باشد فداى يار خود             يار يكى انبان خون، يار يكى شمس ضيا «1»

ابتدا بايد اين موضوع براى ما روشن شود كه انسان به وسعت هستى است. به اصطلاح فلسفه، انسان «كلِّ ماسِواى الله»؛ است. فيلسوفان بزرگ مى فرمايند حدِّ انسان «لايقف» است و به هيچ مرتبه اى محدود نمى شود. اين طور نيست كه مرتبه اى كه مَلك قرار دارد ديگر آنجا، محل حضور انسان نباشد، بالاترين مقام، مقامِ روح است كه فوق ملائكه است و ملائكه به مدد روح نازل مى شوند. «2» قرآن مى فرمايد: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي»؛ «3» يعنى چون بدن انسان در دوره جنينى آماده ى پذيرش روح شد، جلوه ى تازه اى از روح را بر آن دميد.
پس خداوند در مرتبه پايينِ وجود انسان كه همان بدنش باشد، پرتوى از آن روح را مى دمد. در حالى كه اصل روح كه حقيقت انسان است بالاترين مخلوق و اولين مخلوق است، لذا اين كه مى فرمايد انسان «لايقف» است و محدود به هيچ حدّى نيست حرف دقيقى است، چون اصل و حقيقت انسان از ملائكه هم بالاتر است.
حال اگر اين انسان با چنين وسعتى به غير خدا نظر كرد، حدّ خود را محدود كرده است. از طرفى اگر حدّ خود را محدود كرد، بر خلاف ذاتش عمل كرده، مثل آن است كه پرنده اى را اسير قفس كنند. درواقع انسان با نظركردن به غير خدا، و با محدود كردن حدّ خود، اراده ى