صفحه ٤٤٠

چيز ما لرزيده است. اين است كه مى فرمايند نقش حضور هوس ها را در زندگى بشناس تا سختى هاى زندگى را درست تحليل كنى. جنس هوس، آن است كه تو را در آتش پرت مى كند تا زندگى ات را پوچ كند، چون خودش هيچ و پوچ است، بازى هاى قوه وَهميه است.

         مرغ بى هنگام و راه بى رهى             آتشى پُر دربن ديگ تهى 

وقتى انسان با هوس ها زندگى كند، دائماً با پوچى ها زندگى مى كند مثل آتش زيادى كه در زير ديگ خالى از طعام شعله بكشد. از طرفى آدمِ خالى از خالى بودن خود فرار مى كند و از طرف ديگر چون چيزى جز پوچى نمى شناسد، با خالى بيشتر مى خواهد خالى بودنش را پر كند. ولى با خالى بودن بيشتر روبه رو مى شود. اين است كه ملاحظه مى كنيد چرا اهل هوس هميشه در يك لَه لَه به سر مى برند، طورى زندگى را براى خود تعريف كرده اند كه هرگز نمى توانند خود را از دست پوچى ها نجات بدهند. به همين جهت هيچ وقت اقناع نمى شوند، مثل يك آدمى است كه كف مى خورد، اهل هوس كفِ پندارهاى خود را مى خورند، هوس چنين جنسى دارد و انسان را در «عِنا» و سختى قرار مى دهد. حرفش اين است كه من مى خواهم مشهور بشوم و از اين طريق زندگى را با وَهم شروع مى كند و از واقعيات فاصله مى گيرد. نمى گويد من مى خواهم بنده خدا باشم، كه حقيقت اوست، به چيزهايى رو مى كند كه هيچ جايگاهى در حقيقت او ندارد و فقط در رابطه با مردم برايش پيش مى آيد. گفت:

         گر تو خود را پيش و پس دارى گمان             بسته جسمى و محرومى ز جان 

همين كه خودت را مى خواهى بالا و مهم بدانى، تو هنوز بسته جسمت هستى. آن وقت همين طور در حالت بى محتوايى مى مانى. و عملًا زندگى قابل قبولى كه جان تو از آن سيراب شود ندارى. زندگيت همين مى شود كه در گور هوس، به نيستى منتهى مى گردد، و چون هيچ بهره اى از كمال به دست نمى آورد در همان نيستى جلو مى رود به اميد رسيدن به حقيقتى، غافل از اين كه در جاده نيستى، جز نيستى وجود ندارد، گفت:

         عمر اگر صد سال خود مهلت دهد             عود هر روزى بهانه نو دهد

دائم هر روز تو را اين طرف و آن طرف مى كشد. چون در هوس به سربردن مثل با حقيقت به سربردن نيست، تا جان انسان را به محتوا بكشاند، اصلًا سير نمى شود. بندگى خداوند عامل به محتوا رسيدن انسان است، چون در آن حالت جهت جان به سوى خداوندى قرار مى گيرد كه عين معنا است. آرى «عودِ هر روزى بهانه نو دهد» هوس، دائم تو را اين طرف و آن طرف