صفحه ٣٦٠

فرزندم! جرعه هاى خشم را بنوش كه من در عالم شيرين تر از خشمى كه نوشيده شود، از نظر نتيجه و از نظر لذت معنوى چيزى نديده ام. نه از نظر نتيجه چيزى بهتر از آن ملاحظه كرده ام، و نه از جهت لذت بخش بودن.
با توجه به سخن حضرت (ع) بايد زاويه اى را نسبت به خشم در درون خود باز كرد و بررسى نمود كه ما چه موقعى خشم مى كنيم و ببينيم چگونه مى توان بر فراز خشم زندگى نمود. در اين راستا اول بايد روشن شود ما در زندگى، ارزش گذارى ها را با چه ملاك و معيارى اعمال مى كنيم. چون ارزشمندشدن در دادگاه نفس امّاره و با داورى و قضاوت شيطان، غير از ارزشمندشدن در دادگاه فطرت و با داورى امام معصوم (ع) است. در دادگاه شيطان ارزشمندشدن با سلطه بر ديگران معنى مى يابد ولى در داورى و قضاوت امام معصوم (ع) بزرگ شدن آن است كه انسان بتواند خشمش را بنوشد، و متوجه باشد به واقع در اين راستا بر همه مشكلات تسلط پيدا خواهد كرد. در اين صورت ارزشمندشدن انسان طورى نيست كه مثل ارزش هاى دنيايى همراه با پستى و حقارت باشد، بلكه ارزشمند شدنى است حقيقى.
ما عموماً وقتى خشم مى كنيم كه آن چه را پيش آمده نخواهيم، و چيزى غير از آن چه پيش آمده است را انتظار داريم. حال براى نجات از اين خشم بايد حادثه ى غير قابل انتظار را حادثه اى بدانيم در جهت امتحان خود، و نه اين كه حادثه اى است اتفاقى كه از دست نظام الهى در رفته است، اين نگاه، نگاه واقع بينانه و خوبى است. چقدر به بصيرت شما افزوده مى شود وقتى بدانيد هر حادثه اى كه براى شما پيش مى آيد اتفاقى نيست و از دست رب هستى در نرفته. اگر ارتباط عالم را با رب هستى بشناسيد، به راحتى قلب شما مطمئن مى شود كه همه چيز در قبضه مطلق حق است همچنان كه در قرآن فرمود: «وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ»؛ «1» و كليدهاى غيب تنها نزد اوست جز او كسى آن را نمى داند و آنچه در خشكى و درياست مى داند و هيچ برگى فرو نمى افتد مگر اين كه آن را مى داند و هيچ دانه اى در تاريكى هاى زمين و هيچ تر و خشكى نيست مگر اين كه در كتابى روشن ثبت است.
حادثه اى پيش آمد كه يك مرتبه فرزند حضرت يعقوب (ع) آن هم بهترين و دلبندترين فرزند آن حضرت يك دفعه از جلو چشم حضرت رفت. برادران آمدند و گفتند گرگ يوسف