صفحه ٢٩٢

مى شود، به جاى اين كه در ناكجا آبادها به دنبال خود بگرديد، همين حالا با خودتان روبه رو مى شويد و در حالى كه خود را مى پذيريد در جهت سعادت خود قدم بر مى داريد، و به راحتى از آنچه خداوند در اختيار شما قرار داده است، جهت رسيدن به اهداف اصيل انسانى بهره بردارى مى كنيد. زندگى فقط همين است. ديروز هم همان كارى كه كرديد براى شما زندگى بود و فردا هم همان كارى كه پيش مى آيد براى شما صورت زندگى به خود مى گيرد و زندگى همان كارى است كه فردا انجام مى دهى و در هر حالى در زندگى به سر مى برى، ولى اگر آرزوهاى بلند آمد و روح و روان ما را در دست گرفت همواره به دنبال زندگى خيالى مى دويم و هرگز زندگى نخواهيم كرد مثلًا يك دختر بگويد اگر من ازدواج نكنم زندگى نكرده ام يا يك پسر بگويد اگر من زن نگيرم زندگى نكرده ام. اين خيالات نمى گذارد حالا زندگى كند. بعد چى؟ بعد هم نمى گذارد وارد زندگى شوى. اگر توانستيد اين را بفهميد و به قلبتان برسانيد كه همين حالا مى توان با همين شرايطى كه در آن هستيم زندگى را شروع كرد، زندگى شروع مى شود و حجاب هاى بين شما و حقيقت فرو مى افتد. زندگى همين حالا پيش تو است، مواظب باش از دستت نرود.
منظور بنده از اين كه مى گويم آرزوى بلند نداشته باشيد به اين معنى نيست كه الكى خوش باشيد، حضرت مى فرمايند آرزوى بلند نداشته باشيد تا افق هاى بلند معنوى- كه ماوراء آرزوهاى دنيايى است- از دست شما نرود. حرف اين است كه دارد فرصت ارتباط با حقيقت از دست مى رود. آرزوها همه ى عمر آدم ها را از بين مى برد و گرفتار فرداها و فرداها مى كند و از ارتباط با واقعى ترين واقعيات كه عبارت از عالم غيب و معنويت باشد، باز مى دارد. مولوى اين موضوع را به نحو زيبايى مطرح مى كند، مى گويد:

         عمر من شد فديه ى فرداى من             واى از اين فرداى ناپيداى من 
             هين مگو فردا كه فرداها گذشت             تا از اين هم نگذرد ايام كشت 

پريروز مى گفتيد بگذار فردا بيايد تا يك كارى را شروع كنم. حالا فرداى پريروز به ديروز تبديل شد، و گذشت، و هزاران فردا همين طور مى گذرد و مى شود ديروز و چون ما شروعِ كار را به آمدن فردا موكول مى كنيم هيچ وقت زندگى را شروع نخواهيم كرد. مولوى به ما توصيه مى كند كه:

         هين مگو فردا كه فردا ها گذشت             تا از اين هم نگذرد ايام كشت