صفحه ٢٦٠

حفظ آن چه كه در دستان توست براى من دوست داشتنى تر است نسبت به اين كه آن چه در دست ديگران است طالب باشى.
حضرت؛ روحيه ى غنا و بى نيازى از غير خدا را اين گونه در جان ما پايه گذارى مى كنند تا بتوانيم نظرمان را به غنى مطلق بيندازيم. غنا براى ما يك صفت نسبى است به طورى كه همواره از جهتى غنى هستيم و از جهتى فقير، اما غناى خداوند غناى ذاتى است. انسان در ذات خود عين نياز است پس هر چيزى را كه تصور كند به زعم خود مى تواند به وسيله ى آن فقر ذاتى اش را برطرف كند، مى خواهد، غافل از اين كه فقر ذاتى را با اتصال به غنى بالذّات مى توان برطرف كرد، پس انسان حقيقتاً محتاج به غنى مطلق است نه محتاج به آنچه در دست مردم است. ما فقط يك احتياج حقيقى داريم و آن اين كه از خدا محروم نباشيم، چون او غنى مطلق است. بقيه غناها نسبى است، به طورى كه ممكن است چيزى براى كسى عامل رفع احتياج باشد و براى ديگرى چنين نباشد. مثلًا اگر در قوم و ملتى كفش پوشيدن معنى نداشته باشد و همه بدون كفش باشند ديگر نداشتن كفش فقر به حساب نمى آيد. بنابراين؛ فقرى كه هركس نسبت به ديگرى احساس مى كند فقر حقيقى نيست. فقر حقيقى، فقرى است كه هركس نسبت به خدا دارد، حالا اگر احساس فقرِ نسبى در روح و روان انسان جا باز كرد و انسان خود را همواره محتاج چيزهايى دانست كه در اختيار بقيه است، دو مشكل اساسى پيش مى آيد. اولًا؛ از توجه به فقر حقيقى خود و ارتباط با غنى مطلق باز مى ماند. ثانياً؛ هر چه هم از امور دنيا داشته باشد باز بيشتر مى خواهد، چون مى خواهد با همين امكانات دنيايى فقر خود را بر طرف كند.
تمدن غرب كه امروز زندگى سراسر ساكنان زمين را تحت تأثير خود قرار داده است، از روزى بشريت را به مشكل انداخت كه اولًا؛ رابطه خود را با خدا- به عنوان غنى مطلق قطع كرد و مدعى شد با عقل بشرى مى تواند امور خود را مديريت كند. ثانياً؛ از آن چه در دست داشت ناراضى شد و روحيه بيشتر خواستن در آن رشد كرد. اگر شما به بشر در چند قرن پيش كه بالأخره با دين زندگى اش اداره مى شد، نگاه كنيد مى بينيد بسيارى از امورى كه امروز مردم جهان را گرفتار خود كرده و در واقع بحران جهان امروز است، در آن زمان وجود نداشت، اعم از بحران خانواده يا بحران محيطزيست و يا مشكل بيكارى و از همه مهم تر بحران عدم رضايت انسان ها از وضعى كه دارند، هيچ كدام از اين ها وجود نداشت. در گذشته حتى مجتهد جامع الشرايط، تمام عمرش را در خانه اى كرايه اى زندگى مى كرد، با اين حال نه خودش احساس فقر مى كرد، نه مردم احساس مى كردند كه او فقير است. ريشه ى همه بحران ها در اين