صفحه ٤٩٠

 فریفته ی دنیا شدند، مَثَل آن قومی است که فعلاً در استراحتگاهی سبز و خرم، جا خوش کرده بودند و برای کوچ به سمت دیاری خشک و بی آب و علف مجبور شدند از استراحتگاه خود دل برکنند. عنایت دارید که حضرت در ابتدا فرمودند فرزندم اين دنيا رفتنى است، چه بخواهى و چه نخواهى، و اصلاً جنس اين دنيا فاجعه و حادثه است، چه آدم خوبى باشى و چه آدم بدى. تو هم كه در ذات اين دنيا و زوال دنيا نمى توانى تغييرى ايجاد كنى، اين دنيا هم كه دارد مى رود، حالا اگر شيفته ی اين دنياىِ رفتنى شدى ببين چه حالى خواهى داشت، مثل كسى مى شوى كه دائم دارد از يك منزل گوارا و مناسب به سوى يك منزل ناگوارا و نامناسب مى رود و همواره به خاطر اين كه این دنيا را نشناخته است و دارد از آن برکنده می شود، در اضطراب و نگرانى است، اين نتيجه ی شيفتگى به دنياست. به همین جهت در ادامه مى فرمايند: «فَلَيْسَ شَىْ ءٌ اَكْرَهَ اِلَيْهِمْ وَ لا اَفْظَعَ عِنْدَهُمْ مِنْ مُفارَقَةِ ما كانُوا فيهِ اِلى ما يَهْجُمُونَ عَلَيْهِ وَ يَصيرُونَ اِلَيْهِ» برای این گروه هيچ چيز سخت تر و دردآورتر از اين نيست كه همواره از آنچه در دستشان بود و تنها با آن مأنوس بودند باید جدا شوند به سوی آن چه که نمی شناسند و هیچ اُنس با آن ندارند. 

  چاره ی راه
  وقتی متوجه شدیم كسى كه شيفته ی دنيا نيست و جهتش به سوى قيامت است چگونه هر چه از دنيا بگذرد به مقصدش نزديك تر مى شود و بهترین معنای زندگی در دنیا را به دست می آورد، می فهمیم چرا حضرت تلاش دارند مسافربودن ما را در دنیا به ما بفهمانند. مَثَل مسافر واقعی در این دنیا مثل آن تشنه ای است که در بالای دیوار، خشت ها را می کند تا دیوار کوتاه شود و به آبی که در کنار دیوار جریان داشت برسد. مولوی این طور می گوید:

  بر لب جو بوده دیواری بلند     بر سر دیوار تشنه ی دردمند
  مانعش از آب آن دیوار بود     از پی آب او چو ماهی زار بود
  ناگهان انداخت او خشتی در آب     بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
  چون خطاب یار شیرین لذیذ     مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
  از صفای بانگ آب آن ممتحَن     گشت خشت انداز از آنجا خشت کَن