صفحه ٤٩١

آب می زد بانگ یعنی هی ترا     فایده چه زین زدن خشتی مرا
  تشنه گفت آبا مرا دو فایده ست     من ازین صنعت ندارم هیچ دست
  فایده ی اول سماع بانگ آب     کو بود مر تشنگان را چون رباب
  بانگ او چون بانگ اسرافیل شد     مرده را زین زندگی تحویل شد
  یا چو بانگ رعد ایام بهار     باغ می یابد ازو چندین نگار
  چون دم رحمان بود کان از یَمَن     می رسد سوی محمد بی دهن
  یا چو بوی یوسفِ خوب لطیف     می زند بر جان یعقوب نحیف
  فایده ی دیگر که هر خشتی کزین     بر کنم آیم سوی ماء معین
  کز کمیِ خشت دیوار بلند     پست تر گردد به هر دفعه که کند
  پستی دیوار قربی می شود     فصل او درمان وصلی می بود
  تا که این دیوار عالی گردنست     مانع این سر فرود آوردنست
  سجده نتوان کرد بر آب حیات     تا نیابم زین تن خاکی نجات
  بر سر دیوار هر کو تشنه تر     زودتر بر می کند خشت و مدر
  هر که عاشق تر بود بر بانگ آب     او کلوخ زفت تر کند از حجاب
  ای خنک آن را که او ایام پیش     مغتنم دارد گزارد وام خویش
  اندر آن ایام کش قدرت بود     صحت و زور دل و قوت بود

  مولوی در شعر فوق رفتن انسان از این دنیا را به داستان تشنه ای تشبیه می کند که نزدیک چشمه ی آبی بوده ولی بین او و چشمه دیوار بلندی وجود داشته است و آن تشنه آرام آرام به کندن دیوار مشغول می شود و هرچه تشنگی بیشتر می شود سرعت کندن دیوار بیشتر می شود و سپس به صورتی بسیار زیبا اشاره می کنید به این که تا از این تن خاکی نجات نیابیم نمی توانیم برآب حیات سجده بزنیم و معنای سفر به سوی آب حیات را به زیبایی روشن می کند.
  اگر مقصد انسان مسافر به سوی قيامت شد و در دنيا به قيامت توجّه كرد، هرچه از اين دنيا كنده شود و به مقصدش نزديك تر گردد خوشحال تر مى شود و در نتيجه حادثه هاى عالم را كه جزء دنیا است فاجعه نمى بيند. امّا اگر توجّه انسان به دنيا باشد و دنيا مقصد او شود هر مشكلى