صفحه ٤٨١

حركتى كه او را به مقصدش نزدیک کند برايش پسنديده است و هر تلاشى كه او را به مقصد برساند برايش شيرين است و هر سختى و محروميتى در اين راه برايش عين زندگى است و هر رفاه و عيشى كه او را از راه باز دارد، عين مرگ است.

  آنگاه كه معروف منكَر و منكَر معروف می شود
  انسان غربى بعد از رنسانس معنى زندگى را گم كرد و لذا همه ی زشتى ها برايش زيبا شد و همه ی زيبايى ها از چشمش افتاد تا آنجا که عبوديت و بندگى و اخلاص و عدم ريا و قناعت و سادگى همه و همه در مذاقش تلخ آمد. خودنمايى و خودآرايى، دنياپرستى و شهوت گرايى، پُرخورى و تجمّل، برايش افتخار شد، زیرا خود را و موقعيت و جهت خود را گم كرد و به تعبیر دقیق تر نفهمید در این دنیا مسافری بیش نیست و چون مسافر بودن از آن فرهنگ رخت بربست، قناعت و زهد، محروميت قلمداد شد و عبوديت خداوند را نوعی خیال پردازی تلقّى کرد و تأکید بر اطاعت از دستورات خدا را تعصّب پنداشت و گرفتار بدترین بحران هویت شد، به طوری که یک لحظه نمی تواند با خود تنها باشد. كافى است انسان از موقعيت حقيقى خود در عالَم، غفلت كند، در نتيجه همه ی مسائل اش وارونه مى شود. تمام زندگی او تبدیل می شود به یک نوع طفره رفتنِ بی فایده به طوری که همه ی تلاش اش آن خواهد بود که به سوی عدم فرار کند. شیفته ی اموری می شود که ناپدید می شوند. فرو رفتن در مُد مانند فرو رفتن در قبری است که از زمین بالا آمده است ولی به سوی هیچ حقیقتی اشاره نمی کند، هر دقیقه ی این زندگی مانند دفن کردن لحظه ها است، می کوشد با خوردن انواع غذاهای آماده و تفریح های سراسر سرگرم کننده و دیدن فیلم ها و سریال های خیالی، هر چه بیشتر در زمین فرو  رود. اکنون بشر غربزده تا شکم در زمین فرو رفته، دیگر از هیکل او جز نیم تنه ای نمانده، با ناخن هایش روی خاک ها چنگ می زند، می خواهد خود را از فرو رفتن بیشتر نگه دارد، ولی تا گردن فرو می رود و بالأخره ناپدید می شود. چون زندگی را این طور می پنداشت که انتهای آن زمین است و زندگی زمینی، چون جز راه بن بستی نمی شناخت تا به جای نظر به آن به آسمان توجه کند.