صفحه ٤٣٤

باز به خود نظر داشت و هستِ خود را نگاه کرد؟ در چنین نگاه توحیدی تمام عالم مظهر تجلیات انوار الهی اند و اوست که در صحنه است. به گفته ی مولوی: 

  ما چو چنگيم و تو زخمه مى زنى     زارى از ما نِى، تو زارى مى كنى
  ما چو ناييم و نوا در ما ز توست     ما چو كوهيم و صدا در ما ز توست
  ما همه شيران ولى شير عَلَم     حمله مان از باد باشد دَم به دم
  حمله مان پيدا و ناپيداست باد     جان فداى آن كه ناپيداست باد

  مولوی تا اين جا طوری با حضرت حق سخن گفت که از آن برمی آمد ما هستيم و خداوند هم هست، چون می گوید: ما همچون كوهيم ولی صدایی که در ما به گوش می رسد از توست، پس از آن به خود می آید و برای جبران این ادعا مى گويد:

  بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست     هستىِ ما جمله از ايجاد توست

  در این حالت هم که دارد چنین اظهاری را می کند باز احساس می کند خودش هست که دارد مى گويد: وجود و هستى ما از توست و لذا برای عبور از این حجاب این طور ادامه می دهد که:

  اين كه گويى اى دَم هستى از آن     پرده اى ديگر بر آن بستى بدان
  صحبت ما جملگى قيل است و قال     خون به خون شستن محال آمد محال

  خطاب به خودش می گوید: ای دَمِ هستی که چیزی جز فيض خداوند نیستی و او به تو هستی داده حال متوجه باش با صحبت هاى خودت پرده اى ديگر بر جمال حق ايجاد كردى و حجاب رؤيت حق شدى و لذا همان طور که با خون نمى توان خون را شست و همچنان خون ها باقى مى ماند، تو که می گویی خدا همه چيز است، همين گفتن تو دليل هستى توست و احساس هستى در مقابل حضرت حق خطاست. برای رفع این مشکل در ادامه می گوید:

  پس ثناگفتن ز من ترك ثنا است     كان دليل هستى و هستى خطا است

  پس چه كار بايد كرد برای رسیدن به توحیدی که حکایت از آن دارد که «هُوَ الاَْوّلُ وَ الآخِرُ»؟ اگر رسيديد به جايى كه تنها اوست كه اوست و به هیچ وجه نظر به خود نداشتید، آن