صفحه ٤٦٩

وجودى اش رو به دنيا مى آورد و در آن مستغرق مي گردد. آغاز فرورفتن در امواج تاريك دنيا ناگهانى و دفعتاً نيست، بلكه از انس و الفت هاى ضعيف و ناچيز شروع مي شود و اندك اندك رو به افزايش مي رود و چنان كه در تشبيه اميرالمؤمنين(علیه السلام) هست : تا آنگاه كه دنيا مانند مركبى پر زر و زيور و مطيع او را در پشت خود قرار می دهد و ناگهان او را چنان بر زمين ميزند كه حتّى مجال به خودآمدن هم نمي دهد . به تعبیر مولوی:

  اندك  اندك راه زد سيم و زرش     مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش
  اندك اندك روى سرخش زرد شد     اندك اندك خشك شد چشم ترش
  اندك اندك شاخ و برگش خشك گشت     چون بريده شد رگ بيخ آورش
  اندك اندك گشت عارف خرقه دوز     رفت وَجْد حالت خرقه درش
  عشق داد و دل برين عالم نهاد     در برش ديگر نيايد دلبرش
  خواجه مي گريد كه ماند از قافله     ليك مى خندد خر اندر آخورش
  ملك را بگذاشت بر سرگين نشست     لاجرم سرگين خر شد عنبرش
  عشق را بگذاشت و دُمّ خر گرفت     لاجرم شد خرمگس سر لشكرش
  خرمگس آن وسوسه است و آن خيال     كه همى خارش دهد همچون گرش

  اين دنيا تور و طناب هاى متنوّع و ظريف و گاهى ناملموس براى شكار ساده لوحانِ از خود بي خبر گسترده است كه با اشكال جالب و رنگ هاى زيبا مشغول شكار ناهشياران و مستان مي باشد . بی حساب نیست که مولوی از خدای خودتقاضا می کند:

  صد هزاران دام و دانه است اى خدا     ما چو مرغان حريص بى نوا
  دمبدم ما بسته ی دام نويم     هر يكى گر باز و سيمرغى شويم
  مي رهانى هر دمى ما را و باز     سوى دامى مي رويم اى بى نياز
  اى خدا بنماى تو هر چيز را     آنچنان كه هست در خدعه سرا

  همان دنيا با آن عوامل و پديده هايش كه مشاعر و انديشه ی آدمى را از انقراض و پايان گرفتن زندگى غافل مي سازند و هر يك از آن ها با صورتى ابدى نما سراغ آدمى را مى گيرند، سند « بايد بروىِ » او را امضاء مي كنند و به قول مردم همان عوامل كه انسان را سوار