صفحه ٤٣٣

طرح كنيم و آن اين كه: «هر تمدنى كه خواست براساس نفس امّاره ادامه ى حيات دهد، دير يا زود به ضديت با طبيعت قيام مى كند- حتى با طبيعت بدن خود- چون نفس امّاره هيچ حدّ و مرزى را براى خود تحمل نمى كند، هر چند در ابتدا سعى كند عاقلانه عمل نمايد.»

آخرين سخن و اولين قدم 
سؤال: چنانچه ممكن است در آخر مقايسه اى بين فرهنگ مدرنيته و تمدن اسلامى بفرمائيد به طورى كه ما بتوانيم نسبت به هر دو تصور درستى داشته باشيم و افق حركت به سوى تمدن اسلامى برايمان روشن گردد.
جواب: بحمدالله جلسات گذشته و كتب تدوين شده براى جواب گوئى به همين سؤال شكل گرفت، بنده نهايتاً مى توانم به عنوان جمع بندى عرايضى را در چند نكته بيان كنم.

انسانِ به پايان رسيده 
1- وقتى ديگر غايت علم نجات انسان ها نباشد بلكه تسلط بر جهان باشد، تمدن هاى امپرياليسمى ظاهر مى شود و همين روحيه در سياست و هنر و اقتصاد جلوه مى كند و سياست هم در اين فضا براى سيطره بر روح و روان انسان ها تنظيم مى شود تا از طريق جواب گوئى به هوس مردم بر آن ها سيطره يافته و مردم به هر جايى كه سياستمداران مى خواهند بروند، ديگر بحث هدايت انسان ها در ميان نيست بلكه حكومت هوس ها است و سياستمداران آن هوس ها را به سود خويش تحريك نموده و بر مردم حكومت مى كنند، برعكسِ تمدن اسلامى كه آخرت و معنويت را غايت خود قرار مى دهد و براى هوس هاى مردم رسميتى قائل نيست مگر آن كه جهت آن را به سوى اهداف قدسى سير دهند و شايد بتوان تفاوت اساسى فرهنگ غرب و تمدن اسلامى را همين امر دانست.
در روح جارى در تمدن غربى كه دكارت آن را شكل داد، انسانْ ماشين متحركى است كه مى تواند به محاسبه در آيد و محاسبه كند، بدون آن كه در اين ماشين نشانى از خدا باشد و در چنين نگاهى انسان حتماً گرفتار نيست انگارى خواهد شد، چون عملًا انسان به پايان رسيده است و ماشين جاى انسان را گرفته و هرگونه تعلق قدسى از زندگى انسان رخت بر بسته و