صفحه ٢٩٤

مطلق اند، و نمودِ اشياء، بريده از بودِ آن ها نيست، همه ى مشكل فرهنگ مدرنيته در اين است كه اشياء عالم را به نحو استقلالى مى نگرد، مثل اين كه انسان، تن را جداى از نفس بنگرد، و لذا تمام تحليل ها و عكس العمل هايش غلط از آب درمى آيد و پس از مدتى با بحران روبه رو مى شود، چون نتوانسته احوالات انسان را آن طور كه واقعاً هست تحليل كند. به عنوان مثال ما معتقديم فطرتِ كمال طلبِ انسان جهت روح او را به حقايقِ برتر متوجه مى كند و جايگاه آرزوها در درون انسان از چنين فطرتى ريشه مى گيرد و دستورات دينى جهت اين آرزوها را از دنيايى شدن به معنوى شدن شكل مى دهد، حال اگر شما جايگاه و باطن اين آرزوها را نشناسيد، تصور بفرماييد چگونه آن ها را تحليل مى كنيد؟ آيا روانشناسى غربى خاستگاه آرزوها را درست مى شناسد كه بخواهد درست جهت بدهد و انسان را راهنمايى كند؟! علم غربى هيچ چيزى را به مبناى اصلى خود متصل نمى بيند، آيا متوجه است كه طبيعت يك حيات باطنى دارد و دل در ارتباط با طبيعت در هواى انس با باطنِ معنوى طبيعت قرار مى گيرد؟ و آيا دين و شريعت در آن فرهنگ جايى براى خود دارد تا انسان غربى را راهنمايى كند كه چگونه با باطن عالَم انس بگيرد؟ يا متأسفانه سعى آن فرهنگ در نفى كلى دين و شريعت است و اين موجب ظلمات مضاعف شده است؟

تمدنى براى آرامش و شكوفايى 
سؤال:
طبق فرمايش شما، با توجه به اين كه عالم يك كلّ واحد است، هروقت انسان با مرتبه ى پايين عالم وجود مرتبط شد، ولى آن را به عنوان مرتبه ى پايين عالم نشناخت و آن را منقطع از مراتب بالاتر نگاه كرد، به مرتبه ى پايين هم علم پيدا نكرده است؟
جواب: بله، همين طور است، چون از منظر او، اين پايين ديگر پايين نيست، بلكه يك واقعيت مستقل است، بدون هيچ باطن و ملكوتى، درست برعكس دعوتى كه خداوند به ما پيشنهاد مى كند و مى فرمايد: «أَوَلَمْ يَنظُرُواْ فِي مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ»؛ «1» آيا اين انسان ها به ملكوت آسمان و زمين و آنچه خدا خلق كرده نمى نگرند؟ پس ملاحظه مى فرماييد كه اگر از