صفحه ٣٩٥

پايه ريزى كردند و اين با فارابى «1» مؤسس فلسفه ى اسلامى شروع شد و با تمام متانت و جوانب نگرى خود را نماياند و سپس آن تفكر به شيخ الرئيس ابن سينا «2» سير كرد و بيش از پيش پخته و پرداخته شد. اين تفكر بدون آن كه كوچك ترين خدشه اى به ساحت پاك شريعت وارد كند، در كنار شريعت جواب گوى سؤالاتى بود كه بايد جواب داده مى شد و به واقع فلسفه ى فارابى و ابن سينا در بسترى كه اسلام فراهم نموده بود به وسعت و عمق خاصى رسيد كه هرگز در نوع يونانى خود چنين وسعت و عمقى نداشت، چرا كه اسلام در منظر تفكر فلسفى، توجه به حقايقى را گوشزد مى كند كه امثال سقراط و افلاطون و ارسطو چنين حقايقى را در منظر خود نمى ديدند تا بدان بپردازند.
سير تفكرى كه از فارابى شروع شد و توسط شيخ الرئيس ابو على سينا پرورش يافت، در مسير طبيعى و تكاملى خود توسط شيخ شهاب الدين سهروردى «3» وارد حوزه ى ديگرى از تفكر، يعنى تفكر اشراقى شد و فلسفه ى اشراق در حوزه ى تفكر اسلامى تدوين گشت. در اين ميان شخصيت بزرگ و فوق العاده ى خواجه نصير الدين طوسى «4» آستين همت را بالا زد تا اين دو تفكر را در حوزه ى اسلامى نهادينه كند. وى در عين اين كه يك چشم به فلسفه ى اشراق داشت، در دفاع از فلسفه ى مشاء تلاش ها نمود و روشن كرد اولًا: مشاء و اشراق قابل جمع اند، و ثانياً: تفكر فلسفى- اعم از مشائى و اشراقى آن- قدرت اثبات مبانى اعتقادى دين اسلام را به خوبى دارند، آن هم اسلامِ در منظر شيعى، و از اين طريق كلام شيعى را حال و هواى فلسفى داد.
درست است كه خواجه نصيرالدين طوسى فلسفه ى جديدى تأسيس نكرد، ولى تلاش او در دو موضع فوق، كار بزرگى بود كه در مسير تكامل فلسفه ى اسلامى انجام داد. در همين دوران؛