صفحه ٢٢٣

از آن صادر شده است. مثل «تن» و «مَن» شما، جداى آن بحثى كه در ابتدا عرض كردم، به يك اعتبار مى توان گفت: «منِ» شما. حقيقت شماست و «تنِ» شما، واقعيت شما، به اين اعتبار به يك مرتبه از وجود كه از نظر حسّ به ما نزديك تر است «واقعيت» مى گوييد و آن مرتبه اى را كه باطن اين مرتبه ى محسوس است، «حقيقت» مى گوييد. بنابراين ما اكنون با بدن شما روبه روييم و به آن علم داريم و اين علم ما دروغ نيست، ولى آيا باطنى هم براى اين بدن در صحنه هست يا نه؟ جهل از اين جا شروع مى شود كه حركت و فعاليت و خصوصيات بدن را به آن باطن، يعنى «من يا نفس» متصل ندانيم، و لذا تحليل درستى از عكس العمل هاى بدن نخواهيم داشت، چون حركات و عكس العمل هاى آن را جدا و منقطع از آن باطن يا حقيقت بررسى مى كنيم و اين موجب مى شود با واقعيت آن طور كه شايسته است برخورد نكنيم. پس به اين اعتبار كه عرض كردم، «علم» كشف واقعيت و حقيقت است، به شرطى كه آن دو از هم منفك نشوند؛ اگر ملكوت و باطن عالم مورد غفلت قرار گيرد، حتماً ديگر نمى توان از واقعيت ها، علمِ حقيقى به دست آورد، چون آگاهى ما از پديده ها، آگاهى از شخصيت واقعى پديده ها نيست، اين جا بود كه علم غربى به جهل مبتلا شد؛ چون عالم ماده را به عنوان يك واقعيت گرفت، اما نتوانست آن را به عالم مافوق خود وصل كند كه بحث آن در كتاب «فرهنگ مدرنيته و توَهم» طرح شده است.
واقعيتِ بريده از حقيقت، ديگر واقعيت نيست؛ چون واقعاً آن طور كه ما آن را مى شناسيم وجود ندارد و لذا وقتى با منظر غربى به پديده ها مى نگريم، پديده ها نمى توانند خود را به ما نشان بدهند، و ما هم نمى توانيم درست با آن ها ارتباط پيداكنيم، مثل نوع برخورد شما با الفاظ من؛ در الفاظ من يك معنا خوابيده است، بالاخره اين الفاظ به عنوان صوت، يك واقعيت است، اما چه موقع اين الفاظ فقط صوت صرف نيست؟ وقتى كه شما معنايى را كه من در دل اين الفاظ اراده مى كنم در آن بيابيد. پس اگر الفاظ را منقطع از آن معنا ديديد، صوت و صدا است، چون در درون آن صوت متوجه معناى آن نشديم، پس در واقع به واقعيت آن الفاظ كه عبارت بود از صوت و صداهايى كه حامل معنا است، دست نيافتيد. اين تمام حرف ماست؛ اگر از ما بپرسند: «اين زمين واقعيت دارد يا عالم غيب؟» مى گوييم: هر دو واقعيت اند و علم به هر دوى آن ها علم واقعى است و نه علم وَهمى و دروغى كه مابه ازاء خارجى نداشته باشد. اما