خوبى و نيز مكتبهاى ديگرى دارند. آنچه ما از آن به فرهنگ غربى نام مىبريم، فرهنگ جوامعى است كه در جهت ارزشهاى غير الهى و فرهنگ الحادى گام بر مىدارند، لذا ممكن است در بعضى از كشورهاى مشرق زمين مثل ژاپن نيز همين فرهنگ حاكم باشد؛ پس چنانكه مىنگريد ما روى غرب جغرافيايى تكيه نداريم.
3. قانون در رهيافت اومانيسم و ليبراليزم
پى برديم كه ريشه فرهنگ غرب الحاد و كفر است كه در آن خدا از فكر انسان برداشته شده است و به جاى آن انسان جايگزين گشته است و او محور همه ارزشها مىشود. بر اساس اين تفكر، ارزشها را انسانها مىآفرينند و داراى واقعيّتى فراتر از تفكر انسانها نمىباشد. قانون چيزى است كه انسان وضع مىكند و كس ديگرى حق تعيين قانون ندارد. سرنوشت انسانها را خودشان تعيين مىكنند نه خدا. اينها عناصر اصلى تفكر اومانيستى است كه به دنبال آن گرايشهاى ديگرى هم پيدا شد و تدريجا و در طول زمان از همين ريشه روييد و دو گرايش بسيار مهم آن ـ كه امروزه در فرهنگ غربى در مقابل فرهنگ اسلامى مطرح است ـ سكولاريزم و ديگرى ليبراليزم است. طبيعى است كه وقتى خدا از زندگى انسان كنار رفت، طبعا دين جايگاهى در مسائل جدّى زندگى نخواهد داشت. بنابراين، بايد دين را از صحنه اجتماعى و از حوزه مسائل سياسى و حقوقى كنار زد. بر اساس اين تفكر، اگر كسانى هم در صدد ايجاد ارزشهايى به نام دين برآيند، اين ارزشها را بايد فقط براى معابد و زندگى فردى خود لحاظ كنند؛ يعنى، در حقيقت جايگاه اين ارزشها زندگى فردى و خصوصى افراد است نه در زندگى اجتماعى. اين همان تفكر تفكيك دين از سياست و از مسائل جدّى زندگى اجتماعى است كه سكولاريزم ناميده مىشود و بالاخره ثمره ديگر فرهنگ غرب ليبراليزم است.
وقتى محور همه ارزشها انسان باشد و جز او كس ديگرى بر سرنوشت او حاكم نبود، پس بايد گفت كه انسان هر كارى كه دلش خواست بايد انجام دهد و اين همان آزادى مطلق يا ليبراليزم است. ليكن از آنجا كه اگر هر فردى خواسته باشد در زندگى كاملاً آزاد باشد، هرج و مرج پديد مىآيد و جايى هم براى قانون باقى نخواهد ماند و بديهى است كه چنين شرايطى را نمىتوان تحمل كرد و نياز به قانون در جامعه بوضوح احساس مىشود، مىپذيرند كه جامعه احتياج به قانونى دارد كه جلوى هرج و مرج ناشى از افراط در اِعمال خواستهها را بگيرد و پس