صفحه ٢٥٦

حيله و نيرنگ سرزمينى را تصرف مى‌كرد و يا در آنجا يك دولت دست نشانده سرِكار مى‌آورد و يا خودش نماينده مى‌فرستاد و در آنجا حكومت مى‌كرد. يعنى سرنوشت يك ملّت را ديگران به دست مى‌گرفتند و يا كشور ديگرى قيّم آنها مى‌شد. اصلاً عنوان «قيموميّت» يكى از موضوعاتى است كه در حقوق بين‌الملل مطرح مى‌شود. پس از آن كه مردم بر ظلم جهانى واقف شدند و در صدد اعاده حقوقشان برآمدند، اصل حاكميّت ملّت‌ها مطرح شد و كم‌كم در حقوق بين‌الملل جا افتاد كه هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خويش است؛ يعنى، ديگران حقّ استعمار و حقّ قيموميّت بر هيچ ملّتى را ندارند. «حاكميّت ملّى»؛ يعنى، هر ملّتى در مقابل ملّت ديگر استقلال دارد و خودش حاكم بر سرنوشت خويش است و هيچ ملّتى حق ندارد خود را قيّم ساير ملّت‌ها بداند، هيچ دولتى حق ندارد خود را قيّم فلان كشور بداند. اين يك اصطلاح است كه جايگاه و بسترش روابط بين‌الملل است.
    اصطلاح دوم حاكميّت افراد در درون يك جامعه است، اين اصل مربوط به حقوق اساسى است؛ يعنى، در درون يك جامعه كه متشكل از اصناف و گروههايى است (صرف نظر از اين كه آن جامعه با جوامع ديگر و با كشورهاى ديگر چه ارتباطى دارد)، هيچ صنفى بر صنف ديگر و هيچ گروهى بر گروه ديگر از پيش خود حقّ حاكميّت ندارد. بر خلاف ديدگاههاى طبقاتى كه در بسيارى از كشورهاى دنيا وجود داشت و طبقه حاكم مشخص و تعريف شده بود و مثلاً هزار فاميل حقّ حاكميت داشتند و هميشه هر كس مى‌خواست حاكم شود، مى‌بايد از اين طبقه مى‌بود. حاكمان از طبقه اشراف، زمين داران و يا از نژاد خاصى بودند. اين اصل كه مبيّن حاكميّت هر فردى بر سرنوشت خويش است، حاكميّت طبقه خاص، يا حاكميّت فرد خاصى را نفى مى‌كند. پس در درون جامعه، فردى خود به خود نمى‌تواند بگويد كه من حاكم بر ديگر افرادم و گروهى يا طبقه‌اى يا نژادى حق ندارد خود را حاكم بر گروههاى ديگر و نژادهاى ديگر بداند؛ اين هم يك اصل است.
    آنچه ذكر كرديم براى توجه دادن به اين مطلب بود كه بستر اين اصول روابط انسانها با يكديگر است. چه آن اصل اوّلى كه مربوط به حقوق بين‌الملل عمومى است و رابطه ملّت‌ها، كشورها و دولت‌ها را با همديگر تعيين مى‌كند و تصريح دارد كه هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خويش است و هيچ كشور ديگرى حقّ حاكميّت بر آن را ندارد؛ و بر اين اساس، ناظر است به مجموعه انسانهاى ديگرى كه در جامعه‌هاى ديگرى زندگى مى‌كنند. چه اصل دومى كه مربوط