صفحه ١٦٣

«وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ...»(82)
آنها امر نشدند مگر به اين كه خداوند را با اخلاص كامل در دين پرستش كنند.
و نيز آيه:
«أَلاَّ لِلَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ...»(83)
و يا: «وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَداسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى ...»(84)
و هر كس از روى تسليم به خداوند متوجه شود و نيكوكار باشد، به محكمترين رشته الهى چنگ زده است.
حال وقتى انسان خود را بنده خدا مى‌داند و بندگى خدا را بزرگ‌ترين ارزش مى‌شناسد و كاملاً خود را در اختيار خداوند قرار داده است، مى‌تواند به آزادى مطلق معتقد باشد و هر چه را دلش خواست ارزش بداند؟ آيا اين دو با هم توافق و سازگارى دارند؟ اگر من واقعا معتقدم كه اسلام حق است و يك دين خدايى است و بايد آن را پذيرفت و معتقدم كه خدايى هست و بايد او را پرستش كنم و بايد همه چيز را در اختيار او گذاشت و تابع اراده او بود، چطور مى‌توانم معتقد باشم كه بايد بطور مطلق آزاد باشم و هر طور كه مى‌خواهم عمل كنم؟ اين دو طرز تفكر چطور با هم سازگارى دارند؟ كسانى كه چنين ادعايى دارند، يا دچار التقاط ناآگاهانه شده‌اند و يا در دل اعتقادى به اسلام ندارند و يا جهت فريب‌دادن ديگران اين ادعا را مى‌كنند و يا اساسا توجه ندارند كه آن دو طرز تفكر با هم ناسازگارند. در غير اين صورت، چطور مى‌شود كه انسان از يك سو بگويد كه من كاملاً و با همه وجود تابع اراده خدا هستم و از سوى ديگر براى خود آزادى مطلق قائل باشد و بگويد من به هر چه دلم خواست عمل مى‌كنم!
    اين طرز تفكر؛ يعنى، اعتقاد به آزادى مطلق انسانْ زاييده انديشه مغرب زمين است. در آنجا گروهى از معتقدان به مسيحيّت در ضمن اعتقاد به دين خود ـ كه شايد بر اساس علايق فطرى‌شان و يا در اثر محيط و نوع تربيت دينى نمى‌توانستند دست از دين خود بردارند ـ در اثر دلايل و استدلالات خاصى و يا برخى شبهات به ارزش‌هايى چون آزادى مطلق انسان گرايش يافتند. بى‌شك كسى كه چنين ادعايى مى‌كند، بدون ارائه دليل و بدون هيچ توجيهى