صفحه ٤٢٨

آن ها هجوم آورده، به همین دلیل اعضاى پیکرشان سُست مى شود و دربرابر آن، رنگ خود را مى بازند؛ سپس مرگ به تدریج در آن ها نفوذ مى کند و بین آن ها وزبانشان جدایى مى افکند. محتضر در حالى که میان خانواده خود قرار دارد، با چشم خود به آن ها نگاه مى کند و با گوش خود سخنانشان را مى شنود، عقلش سالم و فکرش برجاست.
(در این هنگام، از خواب غفلت بیدار مى شود) فکر مى کند که عمرش را براى چه چیزهایى بر باد داده و روزگارش را در چه راهى سپرى کرده است. به یاد ثروت هایى مى افتد که گردآورى کرده؛ در جمع آورى آن چشم بر هم گذاشته و از حلال و حرام و مشکوک (هرچه به دستش آمده) در اختیار گرفته است، گناه جمع آورى آن، بر دامانش نشسته، وهنگام جدایى از آن رسیده است! (آرى!) این اموال براى بازماندگان او به جاى مى ماند و از آن بهره مى گیرند و متنعّم مى شوند! لذّت و آسایش آن براى دیگران است و سنگینى گناهانش بر دوش او! و او گروگان این اموال است. این در حالى است که به دلیل امورى که به هنگام مرگ براى او روشن شده، دست خود را از پشیمانى مى گزد (و انگشت ندامت به دندان مى گیرد!) درباره آنچه در تمام عمر به آن علاقه داشت، بى اعتنا مى شود وآرزو مى کند که اى کاش این اموال به دست آن کسى مى رسید که در گذشته به ثروت او غبطه مى خورد و بر آن حسد مى ورزید (تا وبال جانش نگردد).
سپس مرگ همچنان در وجود او پیشروى مى کند، تا آن جا که گوشش همچون زبانش از کار مى افتد؛ به طورى که در میان خانواده اش نه زبان براى سخن گفتن دارد و نه گوش براى شنیدن. پیوسته به صورت آن ها نگاه مى کند، حرکات زبانشان را مى بیند، ولى صداى آنان را نمى شنود.
سپس مرگ، بیشتر به او درمى آویزد (و چنگالش را در او بیشتر فرو مى برد) چشمش نیز همانند گوشش از کار مى افتد و روح او از بدنش براى همیشه خارج