پرسش مهم و درخور تأملي است و به تناسب هدف و روش اين کتاب، پاسخي کوتاه ميدهيم و اميدواريم اهل تحقيق مسئله را دنبال کنند.
در مقدمه ميگوييم که ادراک عقلي بر دو گونه است: يکي ادراکي که با تجريد جزئيات حاصل ميشود و ديگري ادراکي که خود عقل بهگونهاي آن را ابداع ميکند و وابسته به ادراکات جزئي نيست. براي مثال هنگامي که ما سيبي را درک ميکنيم، نخست با چشم، رنگ آن را ميبينيم؛ با شامه بويش را استشمام ميکنيم؛ با دست نرمي يا سردي و گرمي آن را درک ميکنيم و... . اينها مجموعة ادراکات حسي ما نسبت به اين سيباند و به اين وسيله سيب را ميشناسيم. سپس هريک از اين ادراکات حسي را تجريد کرده، از هريک مفهومي کلي به دست ميآوريم و با ضميمه کردن آن مفاهيم به يکديگر، درکي عقلي نسبت به سيب پيدا ميکنيم. چنين درکي را در اصطلاح معقول، درک ماهوي يا معقول اولي ميگوييم که به ماهيت اشيا تعلق ميگيرد؛ اما در همين جا ما امر ديگري را نيز درک ميکنيم. وقتي سيب را شناختيم، گاهي ميگوييم: «سيب موجود است» و گاهي ميگوييم: «سيب موجود نيست». در اين عبارت غير از مفهوم سيب، مفهوم ديگري هم کنار آن ميبينيم و آن مفهوم «هست» و «وجود» است. اين مفهوم را چگونه به دست ميآوريم؟ تا زماني که اين دو مفهوم را به يکديگر نسبت ندهيم، اين مفاهيم از آگاهي ما نسبت به وجود سيب حکايت نميکنند. اگر بخواهيم اذعان کنيم که «سيبي در خارج هست»، نيازمند مفهومي غير از مفهوم سيب هستيم و آن، مفهوم «وجود» يا «موجود» است. درعينحال هنگامي که ميگوييم: «اين سيب وجود دارد»، غير از خود اين سيب، چيزي ديگر به نام وجود نداريم که بهوسيلة ابزاري آن را صيد و درک کرده باشيم.
رساترین دادخواهی و روشنگری ج1
بخش اول/فصل پنجم: صفات سلبی خدا