صفحه ٢٣١

درصورتي  كه آنچه با لمس درك مي شود، زبري و نرمي و سردي و گرمي است كه عرض اند و ما حس جوهرشناس نداريم. با اين همه از روي مسامحه وقتي چيزي را لمس مي كنيم، مي گوييم از طريق لمس خودش را شناختيم.
دربارة خداوند نيز علم حصولي ما را به ذات خداوند رهنمون نمي شود؛ بلكه مفاهيمي چون مفهوم عالمِيت، قادريت و رازقيت خدا را در اختيار ما مي نهد. اساساً علم حصولي به كنه معلوم تعلق نمي گيرد. دربارة ماهيات مركب از جنس و فصل، ما به  وسيلة جنس و فصل حقيقي و حد تام مي توانيم به ماهيت اشيا و كنه آنها پي  ببريم و حد ناقص و تعريف رسمي، كنه اشيا را به ما نشان نمي دهد. علاوه بر اين، معرفت حصولي معرفتي مفهومي است و ما هرگز با مفهوم نمي توانيم به حاق و كنه اشيا راه يابيم. افزون بر اين، خداوند ماهيت مركب از جنس و فصل ندارد، نامعرفتي مشابه معرفتي که از حدّ تامّ اشيا ممکن است دربارة او پيدا کنيم.
كوته سخن آنكه، همة متكلمان و فلاسفه، و از جمله خواجه نصيرالدين طوسي، ابن سينا و ملاصدرا در اينكه كنه خداوند را نمي شود با علم حصولي شناخت، اتفاق  نظر دارند. اكنون سخن در اين است كه آيا با علم حضوري مي توان كنه خداوند را شناخت و شهود كرد؟ چنان كه پيش تر گفتيم، فيلسوفان مشاء معتقد بودند كه علم حضوري تنها يك مصداق دارد و آن علم به نفس و خويشتن است و بر اين اساس انسان تنها مي تواند با علم حضوري نفس و روح خود را درك كند و علم او به ديگر امور، حصولي است. با اين همه، با گسترش فلسفه و به ويژه پس  از شكل گيري حكمت متعاليه، مصاديق ديگري نيز براي علم حضوري معرفي، و دست كم سه قسم كلي براي علم حضوري ثابت شد که يكي از آنها علم به نفس است. قسم دوم علم علت و فاعل به افعال و انفعالات خويش است. ما حالات و انفعالات نفساني مانند محبت، نفرت، گرسنگي و تشنگي را با علم حضوري درك مي كنيم و واقعيت آن حالات براي ما درك