صفحه ٣٩٨

مشخص می‌کرد. نائب‌التولیه سال‌ها در اروپا زندگی کرده بود و فردی بسیار فرنگی‌مآب بود. وی عادات خاصی داشت. یکی از کارهای وی این بود که فرزندان خود را هر روز با الکل ضد عفوني مي‌کرد تا بیمار نشوند. اتفاقاً این دو کودک مبتلا به حصبه شدند و هرچه تلاش کردند و به پزشکان مختلف مراجعه نمودند، فایده‌ای نبخشید. وی پیشکاری داشت که از کرامات شيخ‌حسن‌علی اصفهانی باخبر بود. این پیشکار به وی پیشنهاد می‌دهد که نزد ایشان بروند، اما وی می‌گوید:‌ ما نزد پزشکان و متخصصاني که در اروپا تحصيل کرده‌اند، نتیجه‌ای نگرفتیم. چگونه ممکن است چنین شخصی کاری از دستش برآید؟! پس با تندی وی را بیرون می‌کند. اما سرانجام با اصرار پیشکار می‌پذیرد که به مدرسة خیرات‌خان، نزد شيخ‌حسن‌علی برود. هنگامی که وارد مدرسه می‌شود، شیخی را با ظاهری نه‌چندان مرتب می‌بیند که روی حصیری در حجره‌ای خاک‌آلود نشسته است. بر ناامیدي وی افزوده شده، نگاهی ازسر عصبانیت به پیشکار خود می‌اندازد و ازسرناچاری نزد شيخ ‌می‌نشیند. پیشکار ماجرا را برای شيخ‌ بازگو می‌کند و شيخ‌، دست در جیب نموده، دو دانه انجیر که پرز قبایش هم آنها را زینت داده بود، بیرون می‌آورد و به آقای نائب‌التوليّة داده، می‌گوید: بخور! نائب‌التوليّة که گمان می‌کرد شيخ ‌اصلاً متوجه ماجرا نشده است، می‌گوید:‌ من بیمار نیستم. فرزندانم به حصبه مبتلا شده‌اند. اما باز شيخ ‌می‌گوید: بخور! فرزندانت خوب می‌شوند. وی با ناراحتی انجیرها را گرفته، با سختی آنها را فرومی‌دهد و با عصبانیت برخاسته، بیرون می‌رود. هنگامی‌ كه پیشکار نيز بیرون می‌آید، ناسزای فراوانی نثار او می‌کند که این چه جایی است که مرا آورده‌ای؟ من می‌گویم: فرزندانم بیمارند، انجیرها را به من می‌خوراند و می‌گوید: تو بخور! فرزندانت خوب می‌شوند! پیشکار سخنان او را تحمل می‌کند تا به خانه می‌رسند. هنگام ورود به