صفحه ٢٣

است كه آيا قانون بايد تأمين كننده مصالح معنوى مردم نيز باشد، يا نه؟ آيا اينها هم بايد در قانون ملحوظ شود و حكومت بايد چنين قانونى را اجرا كند و ضمانت اجرايش را بعهده بگيرد، يا نه؟
   از ديرباز در بسيارى از مكاتب فلسفى نيز اين مسأله مورد توجه بوده كه حكومت بايد ارزشهاى معنوى را نيز تأمين كند و آن قانونى كه به وسيله حكومت ضمانت مى‌شود بايد قانونى باشد كه فضايل انسانى را در نظر داشته باشد. در مكاتب فلسفى غير دينى نيز بعضى فيلسوفان قديم يونانى چون افلاطون روى مسأله فضيلت تكيه زيادى داشته‌اند و وظيفه حكومت را فراهم‌كردن زمينه براى رشد فضايل انسانى مى‌دانستند؛ از اين‌رو مى‌گفتند: حكومت بايد به وسيله حكماء و كسانى كه خودشان از نظر فضايل اخلاقى بهتر از ديگران هستند اداره شود. عبارت «حكيمان بايد حاكم بشوند» از افلاطون نقل شده است. پس در بين فيلسوفان غير مسلمان و غيرالهى ـ يعنى آن كسانى كه تابع اديان آسمانى هم نبوده‌اند ـ توجه به مسايل معنوى و فضايل اخلاقى مطرح بوده است و حتّى فيلسوفانى كه فاقد اعتقادات دينى بوده‌اند، بر اجراى فضايل اخلاقى در جامعه و ايجاد زمينه براى رشد اخلاقى مردم تأكيد داشته‌اند.
   بعد از آن‌كه در اروپا مسيحيّت رواج پيدا كرد و كنستانتين، امپراطور روم، مسيحى شد و مسيحيّت را در اروپا رواج داد و مسيحيّت دين رسمى كشورهاى متمدّن اروپايى شد، دين با حكومت توأم گشت و هدف حكومت هم تأمين اهداف دينى بود؛ يعنى آنچه به عنوان مسيحيّت پذيرفته بودند به اجرايش نيز مى‌پرداختند. از زمان رنسانس به بعد، تحوّلى در افكار و انديشه غربى‌ها ايجاد شد و آنها در صدد برآمدند تا مسائل اخلاقى را از حوزه مسائل حكومت خارج كنند. چون پس از رنسانس و نوزايى، تحوّلاتى در اروپا ايجاد شد كه مبدأ پيدايش تمدّن جديد غربى گشت و ويژگى آن تفكيك دين از حوزه مسائل اجتماعى بود. در آن دوره بود كه فيلسوفانى درباره سياست بحث كردند و كتاب نوشتند و مكاتبى به وجود آوردند و فضايل اخلاقى و معنويّات را به فراموشى سپردند.
   از جمله آن فيلسوفان هابز انگليسى بود كه معتقد شد وظيفه حكومت تنها جلوگيرى از هرج و مرج است. به عقيده او انسانها گرگ‌صفت هستند و بطور طبيعى به جان هم مى‌افتند و