الفاظى كه گوينده بر زبان آورده است، به حقيقت احساس شگفتى و تعجّبى كه در گوينده ايجاد شده پى نمىبرد. بواقع، الفاظ تنها از وجود احساسى خبر مىدهند و از انتقال ماهيت و كيفيت آن احساس ناتواناند. اگر شما به كسى بگوييد كه من به فلان چيز عشق دارم، مخاطب شما نمىفهمد كه آن احساسى كه در درون شماست و نام عشق را بر آن نهادهايد چيست، ممكن است با قرائنى كه از شما دريافت مىكند، به نحوى به آن رهنمون گردد؛ اما شناخت و آگاهى تفصيلى و كامل از احساس درونى شما را دريافت نمىكند.
9. الفاظ و امكان رهيافت آنها به حقايق گوناگون
چنانكه اشاره شد از جمله مدّعيات آنها اين است كه الفاظ از بيان منظور و ما فىالضّمير مؤلّف و گوينده قاصر هستند و نارسايى و ناكافىبودن الفاظ در رساندن و انتقال مقصود مؤلّف يكى از محورهاى مبحث هرمنوتيك متون و از جمله متون دينى شناخته شده است. پاسخ ادّعاى فوق اين است كه: اگر ما تاريخچه اقوام گوناگون از چند هزارسال پيش تاكنون را ملاحظه كنيم و ادبيات طرفداران و پيروان هر دين و مذهب و مسلكى را از نظر بگذرانيم، در مىيابيم كه آنچه محور و رونق بخش ادبيات همه اقوام و پيروان مذاهب گوناگون مىباشد، «عشق» است. اين نكته حاكى از آن است كه عشق حالت و احساسى عمومى و همگانى همه انسانهاست كه براى همه قابل درك و فهم است. حال اگر يك نفر ژاپنى، يا چينى و يا يك عرب و يا يك ايرانى از عشق خود خبر داد، چگونه مىتوان ادعا كرد كه ما احساس او را درك نمىكنيم؟ چگونه مىتوان گفت كه داستانهاى عاشقانه ليلى و مجنون و شيرين و فرهاد براى ما قابل درك نيست و ما نمىتوانيم شناخت و آگاهى درستى از عشقى كه محور آن داستانهاست داشته باشيم؛ به اين بهانه كه الفاظ نمىتوانند احساسات را منتقل سازند؟ اگر حالت و احساسى چون عشق قابل درك و فهم براى شنونده و گوينده نيست، چرا در بخش وسيعى از ادبيات اقوام گوناگون بدان پرداخته شده است و مقوله عشق سطح وسيعى از ادبيات را به خود اختصاص داده است؟
ما نيز مىپذيريم كه انسان نمىتواند عيناً احساسات درونى خود را به ديگران منتقل كند،