صفحه ٧٤

کَناقِشِ الشّوکَةِ بِالشَّوکَةِ؛ عجبا! من مى خواهم به وسیله شما بیمارى ام را درمان کنم، امّا شما خود، بیمارىِ من هستید، همانند کسى که بخواهد خار را به وسیله خار از بدن خود خارج کند».(1)
و به همین دلیل حضرت در ادامه سخن مى افزاید: «من در میان شما به پا مى خیزم و فریاد مى کشم و دردمندانه از شما یارى مى طلبم، اما نه سخن مرا مى شنوید و نه از دستورم اطاعت مى کنید تا زمانى که عواقب اعمالِ سوء شما ظاهر شود (و پشیمان گردید، در زمانى که کار از کار گذشته و پشیمانى سودى ندارد)»؛ (أَقُومُ فِیکُمْ مُسْتَصْرِخآ(2)، وَأُنادِیکُمْ مُتَغَوِّثآ(3)، فَلاَتَسْمَعُونَ لِی قَوْلا، وَلاَتُطِیعُونَ لِی أَمْرآ، حَتَّى تَکَشَّفَ الْأُمُورُ عَنْ عَوَاقِبِ الْمَساءَةِ(4)).
آیا چیزى دردناک تر از این پیدا مى شود که پیشوایى این چنین آگاه و شجاع وعادل و پرتجربه گرفتار چنین قوم و ملّتى شود که پیوسته خون دل بخورد وفریاد بزند، امّا گوش شنوایى نباشد!
تنها دربرابر امیرمؤمنان على (علیه السلام) چنین نبوده اند، بلکه تاریخ مى گوید که با امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) ـ فرزندان رشید امیرمؤمنان (علیه السلام) ـ نیز همین گونه رفتار کرده اند. بعد از واقعه خونین کربلا که امام حسین (علیه السلام) و تمام یارانش شهید شدند و آنچه نباید اتفاق افتد، اتفاق افتاد، مردم کوفه سخت تکان خوردند و بیدار