صفحه ١٨٨

سپس با کمک دوستى به وسیله آن هزار درهم متاع هایى خریدم و در مغازه اى مشغول کسب شدم و خداوند اموال زیادى به من روزى کرد، زمان حج فرا رسید من به مادرم گفتم به قلب من افتاده است که به زیارت خانه خدا بروم، مادرم گفت: هزار درهم آن مرد را به او برگردان، من نزد او آمدم، امانتش را به او بازگرداندم. او گفت شاید این مقدار کم بوده بیشتر به تو بدهم، گفتم نه (من از آن استفاده فراوان بردم) ولى مى خواهم حج بروم. دوست داشتم امانتت را به تو بازگردانم.
هنگامى که مناسک حج را بجا آوردم به مدینه آمدم، خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم جمعیت زیادى نزد حضرت بودند، هنگامى که مجلس خلوت شد امام به من اشاره اى فرمود، نزدش رفتم فرمود آیا نیازى دارى؟ عرض کردم من عبدالرحمن بن سیّابه هستم. فرمود پدرت چه کرد؟ عرض کردم مرحوم شد، حضرت ناراحت شد و طلب آمرزش براى او کرد، سپس فرمود: آیا چیزى براى شما گذاشته است؟ گفتم نه فرمود پس چگونه حج کردى؟ من ماجراى دوست پدرم را بازگو کردم، هنوز سخنانم تمام نشده بود فرمود هزار درهم را چه کردى؟ عرض کردم به صاحبش برگرداندم فرمود: «احسنت» آیا مایل هستى پندى به تو دهم؟ عرض کردم فدایت شوم آرى، فرمود: «عَلَیْکَ بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَاَداءِ الاَْمانَةِ تَشْرُکُ النّاسَ فِى اَمْوالِهِمْ هَکَذا ـ وَ جَمَعَ بَیْنَ اَصابِعِهِ ـ ; بر تو باد به راست گویى و اداء امانت تا شریک مال مردم شوى این چنین ـ هنگامى که این سخن را مى گفت انگشتان خود رابه هم جمع کرده بود و به من نشان مى داد، یعنى مانند این انگشتان -».
عبدالرحمن مى گوید من این سخن (نورانى) را به خاطر سپردم، و کار من به قدرى بالا گرفت که در یک سال زکات اموال من سیصد هزار درهم شد.{1}
ما هم در دوران زندگى خود نظیر این گونه اشخاص را دیده ایم، تاجر با فضیلتى در نجف اشرف بود که معاصرین ما همه او مى شناسند، به خاطر شهرتش به امانت دارى، هر کس هر چه داشت به دست او مى سپرد، و فکرش از هر نظر راحت