صفحه ١٦٢

شب آخر فرا رسید، شبى بود زمستانى و تاریک و توأم با بادهاى سخت و کمى باران.
او مى گوید آن شب من بر سکویى که نزدیک در مسجد بود نشسته بودم و نمى توانستم وارد مسجد شوم، زیرا از این مى ترسیدم که مسجد به خاطر خون ریزى سینه ام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششى در برابر سرما نداشتم، اندوه شدیدى بر من سنگینى مى کرد و دنیا در نظرم تیره و تار شده بود، پیش خود فکر مى کردم، شبها یکى پس از دیگرى گذشت و با این همه رنج و زحمت و مشقت و خوف، در این چهل شب به جایى نرسیدم، در حالى که یأس و نومیدى تمام وجود مرا فرا گرفته بود، احدى در مسجد حضور نداشت، من آتشى براى تهیه قهوه برافروخته بودم که به آن عادت داشتم و نمى توانستم ترک کنم، و قهوه اى که با من بود بسیار کم بود، ناگهان دیدم مردى از طرف در به سوى من آمد، همین که چشمم به او افتاد، پیش خود گفتم: این یکى از عرب هاى بادیه نشین اطراف مسجد است و آمده است که از قهوه من بنوشد، و در این شب تاریک بى قهوه بمانم.

در همین حال که در این اندیشه بودم، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام کرد و در برابر من نشست، تعجب کردم، چگونه نام مرا مى داند گفتم شاید از یکى از قبایل اطراف نجف باشد که من گاهى براى گرفتن کمک به سراغ آنها مى روم، سؤال کردم آیا شما از فلان طایفه اید؟ گفت: نه. قبیله دیگرى را نام بردم گفت: نه، و هر چه گفتم جواب منفى داد، من عصبانى شدم و به عنوان استهزاء گفتم شما از قبیله طُرَى طِره هستید (طرى طره لفظ بى معنایى بود) آن بزرگوار این سخن را که شنید تبسّم کرد، و خشمگین نشد، فرمود: ایرادى ندارد بگو ببینم براى چه به اینجا آمده اى؟ گفتم به تو چه مربوط است که در این کارها دخالت مى کنى؟ فرمود: ضررى ندارد، اگر براى من بازگو کنى! من از حسن اخلاق و بیان شیرین او سخت در شگفتى فرو رفتم و قلبم به او متمایل شد، هر چه بیشتر سخن مى گفت بر محبتم افزوده مى شد. من عادت به کشیدن توتون داشتم و از پیپ استفاده مى کردم، آماده کردم و به او تعارف نمودم، فرمود براى تو اشکالى ندارد ولى من از آن استفاده نمى کنم، یک فنجان قهوه براى او ریختم، از من گرفت، مقدار کمى از