صفحه ٥٦٢

شرح و تفسیر
چرا بیعت نمى کنى؟!

«واقدى» در کتاب جمل از «کلیب جرمى» چنین نقل مى کند: «هنگامى که عثمان کشته شد، چیزى نگذشت که طلحه و زبیر به بصره آمدند (تا مقدّمات حکومت خود را فراهم سازند) و هنگامى که على (علیه السلام) باخبر شد (براى پیشگیرى از اقدامات آنان) به منطقه «ذى قار» (محلّى نزدیک بصره) آمد. دو نفر از سران قبایل (بصره) به من گفتند: ما را نزد این مرد ببر تا ببینیم هدف او چیست؟ هنگامى که به ذى قار رسیدیم، على (علیه السلام) را هوشمندترین عرب یافتیم. او نسب قوم مرا بهتر از من بیان مى کرد. از من پرسید: رئیس قبیله «بنى راسب» کیست؟ گفتم: فلان شخص است. گفت: رئیس قبیله بنى قدامه کیست؟ گفتم: فلان کس است. گفت: حاضرى دو نامه از سوى من براى آن ها ببرى؟ گفتم: آرى. گفت: آیا با من بیعت نمى کنى؟ در این هنگام آن دو پیرمرد که با من بودند با او بیعت کردند؛ ولى من خوددارى کردم. گروهى که نزد حضرت بودند و آثار سجده در پیشانى آنان کاملا نمایان بود گفتند: بیعت کن بیعت کن. على علیه السلام گفت: او را به حال خود واگذارید. من گفتم: قبیله من مرا به عنوان «رائد» (کسى که پیشاپیش قافله حرکت مى کند تا محلّ آب و سبزه را پیدا کند) فرستاده اند، من به سوى آن ها بازمى گردم و پیشنهاد تو را بازگو مى کنم؛ اگر آن ها بیعت کردند بیعت مى کنم و اگر کناره گیرى کردند، کناره گیرى خواهم کرد. امام (علیه السلام) پاسخى به من داد که مرا ناگزیر از بیعت کرد».(1)
اکنون به متن نهج البلاغه بازمى گردیم تا بنگریم مولا على (علیه السلام) به او چه گفت؟ فرمود: «(اى مرد!) بگو ببینم اگر آن ها تو را به عنوان «پیشگام قافله» فرستاده بودند