صفحه ٣٨٣

او مى گوید: من با پدرم مغیره به شام آمدیم. پدرم هر روز نزد معاویه مى رفت و با او سخن مى گفت و برمى گشت و از عقل و هوش او تعریف مى کرد. شبى از نزد معاویه برگشت. او را بسیار اندوهگین یافتم؛ به گونه اى که از خوردن شام خوددارى کرد. من تصور کردم مشکلى درباره خانواده ما پیدا شده است. پرسیدم: چرا امشب این همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبیث ترین مردم برمى گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى این که با معاویه خلوت کرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته؛ اگر عدالت را پیشه کنى و دست به کار خیر بزنى بسیار به جاست؛ به خصوص به خویشاوندانت از بنى هاشم نیکى کن و صله رحم به جا آور. آن ها امروز خطرى براى تو ندارند. ناگهان (او منقلب و منفجر شد و) گفت: هَیْهاتَ هَیْهاتَ! اَخُوتَیْم (یعنى ابوبکر) به خلافت رسید و آنچه باید انجام بدهد انجام داد؛ اما هنگامى که از دنیا رفت نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى مى گویند: ابوبکر. سپس اخوعدى (یعنى عمر) به خلافت رسید و ده سال زحمت کشید. او نیز هنگامى که از دنیا رفت نامش هم از میان رفت. فقط گاهى مى گویند: عمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسید و کارهاى زیادى انجام داد. هنگامى که از دنیا رفت نام او هم از میان رفت؛ ولى اخوهاشم (اشاره به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است) هر روز پنج مرتبه نام او را فریاد مى زنند: «أشهد أنّ محمّدآ رسول الله» با این حال چه عملى و چه نامى از ما باقى مى ماند، اى بى مادر؟! سپس گفت: «وَ اللهِ اِلاَّ دَفْنآ دَفْنآ؛ به خدا سوگند! چاره اى جز این نیست که این نام براى همیشه دفن شود!».
هنگامى که مأمون این خبر را شنید در وحشت فرو رفت و آن دستور شدید را درباره معاویه صادر کرد.(1)