صفحه ٢٣١

آرى! نخست، آخرین لباس را بر اندام او مى پوشانند؛ لباسى که از تشریفات و زرق وبرق لباس هاى دنیا ـ که روزها و گاه هفته ها براى تهیّه آن زحمت مى کشیدند و با بهاى سنگینى تهیّه مى شد ـ کاملا دور است. لباسى که نه نیاز به خیّاط چیره دست دارد و نه ابعاد مختلف آن اندازه گیرى مى شود و نه کسى به دوام و جنس آن توجّه دارد و عجیب تر این که شاه و گدا در آن یکسان اند و سهم همگان در آن مساوى است!
آرى، لباسى است که یک بار مشاهده آن، مى تواند همه اسرار زندگى ناپایدار این جهان را براى افراد تیزبین، فاش کند.
حرکت دادن او به وسیله تابوت به سوى آرامگاه همیشگى اش صحنه تکان دهنده دیگرى است. نه از خود اراده اى دارد، نه پیشنهاد و اعتراضى! به هر کجا که ببرندش تسلیم است و در هرجا دفنش کنند، کاملا مطیع است! پیکرى که گاهى ماه ها یا سال ها در زیر ضربات بیمارى هاى گوناگون فرسوده شده است؛ حتّى در روزهاى بازپسین حیاتش توان و قدرت و حرکتى نداشت؛ تا چه رسد به بعد از مرگش.
این همان انسانى است که روزى بر تخت قدرت تکیه کرده بود و با اشاره اى هزاران نفر را به حرکت درمى آورد؛ با گوشه چشمش کسى را مى بخشید و با کمترین خشمش، سر از تن بى گناهى جدا مى کرد، اما اکنون به این حال و روز افتاده است!
طبق معمول، فرزندان و نواده ها و دوستان و بستگان و برادران، تابوت او را بر دوش مى گیرند، امّا به کجا مى برند؟ به جایى که همیشه از آن وحشت داشت و حتّى نام آن را بر زبان جارى نمى کرد و اگر از کنارش مى گذشت، صورت برمى گرداند؛ جایى که رابطه او را از مردم این جهان به طور کامل قطع مى کند و خانه اى وحشتناک و فراموش شده است.