استدلالات عقلى، كم و بيش، از فقر وجودى خويش آگاه شود و به وجود آفريدگارى پى برد كه با قدرت و اراده خويش جهان را اداره مىكند. تدريجاً با تكامل عقل و ورزيدگى در استدلال، آگاهى بيشترى از نيازمندى هاى ريشهاى و عدم استقلال ذاتى خود كسب مىكند و تدبير خداوند را نيز منحصر به كارهاى جبرى، تكوينى و غيراختيارى نمىداند و آن را به حوزه اختيار انسان نيز سرايت مىدهد و در نهايت سير عقلانى، به عين ربط بودن وجود خود و ساير موجودات با خداوند علم حصولى پيدا مىكند. تا اينجا، در پرتو استدلالات عقلانى نحوه تعلّق عالم به اراده خداوند و عدم استقلال آفريدگان و وابستگى مطلق آنها به خداوند و اصل تدبير الهى و نامتناهى بودن آن اثبات مىگردد و از نظر ذهنى مشكل انسان حل مىگردد. اما از آنجا كه دانستن با باور و نيز شهود متفاوت است و دانستن از محدوده مفاهيم تجاوز نمىكند و باور و نيز شهود در يافتن وجودى است كه از طريق دل حاصل مىگردد، با اين سير ذهنى و عقلانى انسان به باورداشت و شهود دانسته هاى خويش نمىرسد و گرچه به وجود خداوند و اداره و تدبير او بر جهان هستى و عدم استقلال وجودى انسان و ساير موجودات و تعلّق محض آنها به خداوند علم دارد، اما اين علم حصولى براى او نتيجه شهودى به بار نمىآورد و باز در حوزه رفتار و ايده ها و آرمان ها و عمل خويشتن و امكانات، خويش را مستقل مىپندارد و به واقع، تسلط غرايز، احساسات و كشش اميال و عواطف غالباً جايى براى ظهور و تجلّى معرفت فطرى نمىگذارد. مگر اينكه انسان تصميم بگيرد جلوى طغيان آنها را بگيرد، تا قدرى به خويش آيد و راهى در اعماق روان خود باز كند و يك سير معنوى به سوى حق آغاز كند؛ يعنى دل خويش را متوجه خدا سازد و با ادامه و تقويت توجّهات قلبى، معرفت فطرى خويش را صيقل دهد و خود را به خدا نزديك گرداند.
در چنين حالى است كه سير تكاملى انسان به سوى مقصد حقيقى و مقصود فطرى آغاز مىشود. يعنى با اختيار و انتخاب آزاد، تلاشى آگاهانه براى يافتن ارتباط خود با خداوند انجام مىدهد و به نياز و عجز و ذلّت، و سرانجام به فقر و فقدان ذاتى خود اعتراف مىكند و مملوكات خدا را كه به ناحق به خود و ديگران نسبت مىداد، به مالك حقيقىاش بر مىگرداند