قابليّت ها و ظرفيّت هايى از خويش مشاهده مىكند، خود را موجودى مستقل و شعور و ادراكات و فعاليت هاى خود را برخاسته از قدرت و توانايى خويش مىبيند. حتّى تا آنجا پيش مىرود كه خداوند را محروم و بى بهره از تدبير و اداره عالم مىپندارد؛ چنان كه يهود چنين تصورى داشت: وَ قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ(1)؛ و يهود گفتند: «دست خدا بسته است.» دست هايشان بسته باد! و به جهت اين سخن از رحمت (الهى) دور شوند، بلكه هر دو دست (قدرت) او گشاده است.
آنان بر اين تصورند كه خداوند پس از آفرينش عالم، دست از تدبير و اداره عالم كشيد و آن را به حال خود رها كرد و عالم خود به تدبير و اداره خويش مىپردازد. در برابر چنين تصور پوچ و خام، دريافت عقلانى و فلسفى بر اين است كه جهان پيوسته با تدبير خداوند اداره مىشود و پيوسته دست خداوند در كار است و اگر خداوند دست از تدبير عالم بكشد و افاضه و عنايت و اعمال قدرت نكند، عالم نابود مىگردد و بر اين اساس است كه عقل و نقل بر اين متفقند كه همه موجودات و از جمله انسان، از خود استقلالى ندارند و وجود آنها عين تعلق و ربط به خداوند و علّت حقيقى است: يَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّموَاتِ وَ الاَْرْضِ كُلُّ يَوْم هَوَ فِى شَأْن(2)؛ هر چه در آسمان ها و زمين است، حوايج خويش را از او مىطلبند و او پيوسته به شأن و كار (افاضه به خلق و تدبير) مىپردازد.
ريشه عدم درك تعلق وجودى به خداوند
آن تصور خام، از آنجا ناشى شده كه انسان در اين جهان به گونهاى آفريده شده كه خود و اشياى ديگر را مستقل در وجود مىپندارد و با توجه به استقلالى كه براى خود قايل است، اراده و خواست خود را در برابر اراده تشريعى خداوند قرار مىدهد و از اراده تشريعى خداوند سرباز مىزند و علم طغيان و مخالفت و گردن كشى بر مىافرازد؛ به اين وسيله جهالت