است. دليل اين ادعا اين است كه ما به عنوان مخلوقاتى كه وجودمان عين تعلق و ربط به خداوند است، وقتى سخن مىگوييم و يا رفتارى را بروز مىدهيم، اين احساس در ما وجود ندارد كه در انجام آن امور محتاج خداوند هستيم و يا باور نداريم كه براى تداوم حيات و زندگانى مان نيازمند خدا هستيم. اساساً تشكيكاتى كه در اين حوزه فكرى در ذهن بشر راه مىيابد، مبناى شك در توحيد گرديده است والا اگر انسان باور داشت كه وجودش عين تعلق و ربط به خداوند است، هيچگاه در مسائل مربوط به توحيد شك نمىكرد. پس ما در نهايت تلاش علمى و بهره گيرى از مبانى فلسفى جهت اثبات فقر وجودى خويش به خداوند، به يك تصديق ذهنى دست مىيابيم و بين اين تصديق ذهنى با يافتن حضورى و شهودى فاصله زيادى است و كمال انسان در درك و باور ربط و تعلق وجودى خويش به خداوند است.
نسبت علم حضورى به خويشتن با درك ارتباط با خدا
گفتيم حقيقت وجود مخلوقات و از جمله وجود انسان جز ربط و تعلق به آفريدگار نيست و براى اينكه اين ارتباط عينى و واقعى به حوزه آگاهى انسان وارد شود و انسان ارتباط آگاهانه كامل با آفريدگار پيدا كند، بايد علم حضورى آگاهانه به حقيقت خويش پيدا كند، در اين صورت در مىيابد كه حقيقت وجود او جز ربط به آفريدگار نيست و به عبارت ديگر، ارتباط وجودى كامل خود را با او مىيابد و آشكارا مشاهده مىكند.
در بحث اميال اصيل فطرى بيان شد كه يكى از اميال فطرى، حقيقت جويى است و مناسب ترين و اساسى ترين حقيقتى كه انسان به دنبال آن هست، كمال نهايى و حقيقى است و براى رسيدن به اين حقيقت بايد مسير تعالى و تكامل خويش را برگزيند، تا با پيمودن آن مسير به آن حقيقت ناب نايل گردد. براى رسيدن به آن حقيقت، انسان بايد به شناخت و دريافت حضورى و شهودى حقيقت وجود خويش ـ كه عين تعلق و ربط به پروردگار است ـ رهنمون گردد. شكى نيست كه براى اين مهم، علم حصولى نمىتواند نقشى داشته باشد، چون در علم حصولى كه معلومات و دانستنى هاى ما از طريق آن حاصل مىگردد، تنها مفهوم ذهنى و