صورت ذهنى واقعيت خارجى به ذهن راه مىيابد و ما واقعيت عينى و خارجى معلوم را درك نمىكنيم و بواقع در علم حصولى، علم ما به واسطه صورت ذهنى به خارج تعلق مىگيرد؛ چون علم حصولى به ذات معلوم تعلق نمىگيرد و در آن به شناخت مفهوم و ماهيت بسنده مىگردد. از جمله، ما مىتوانيم از طريق علم حصولى به حقيقت نفس خود پى ببريم و تنها مىتوانيم از اين طريق و با اقامه برهان، وجود نفس و روح مجرد را كه تدبير كننده بدن است اثبات كنيم.
بنابراين، انسان تنها از طريق علم حضورى مىتواند حقيقت وجودى خويش را بيابد، چون علم حضورى به معناى حضور معلوم نزد عالم است و شكى نيست كه نفس و روح مجرد ما حقيقت و واقعيت خود را مىيابد؛ بدين جهت گفته شده است كه هيچ موجود مجردى خالى از علم حضورى به خويش نيست، ولو آن علم حضورى مبهم باشد و توجه تفصيلى به آن صورت نپذيرد. اين ابهام به جهت تعلقات غير تجردى و مادى و فرانفسى است كه مانع توجه تفصيلى موجود مجرّدى، چون نفس، به خويش مىشود. ابهام در شناخت نفس و روح گاهى چنان گسترش مىيابد كه انسان پس از درك نفس و حقيقت خويش، آن را با بدن خويش اشتباه مىگيرد، چنان كه عموم مردم حقيقت خويش را عبارت از همين بدن مىدانند و وجود بدن را از وجود نفس مجرد خويش تفكيك نمىكنند و از اين جهت واژه «من» را كه به حقيقت نفس انسانى اشاره دارد، حاكى از همين بدن مادى مىدانند. حتى همين افراد سطحى نگر وقتى در مسير رشد معنوى قرار مىگيرند و مكاشفاتى براى آنان رخ مىدهد و مثلاً بدن مثالى خويش را مىبينند، خيال مىكنند كه بدن مثالى، روح آنهاست كه بر آنان تجلّى كرده است!
شناخت حقيقت نفس انسان گرچه دست يافتنى است، اما دشوار است و براى رسيدن به اين شناخت بايد مراحلى را گذراند و در مراحل آغازين شناخت نفس، بايد از آموخته هاى حصولى و برهان سود جست، تا شناخت حضورى ما به خويشتن تقويت يابد. طبيعى است كه در مسير رسيدن به شناخت كامل نفس نبايد به مراحل آغازين و متوسط معرفت اكتفا كرد، چون هريك از آن معرفت ها مقدمهاى براى رسيدن به معرفت برتر هستند و به جهت سنخيّت داشتن با شناخت نهايى به خويشتن، همه آنها مسير واحدى را براى رسيدن به مطلوب نهايى