نداشتند كه ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند؛ و چرا من راز دلم را براى او گفتم. بالاخره به طرف حرم راه افتاديم و وقتى به در صحن رسيديم، خادم مانع ورود ما نشد. پيش خود گفتم، شايد ما را نديده، برگشتيم و به او نگاه كرديم؛ اما او عكس العملى نشان نداد. وارد صحن شديم و به راهرويى رسيديم كه جمعيّت انبوهى از آنجا وارد حرم مىشدند، ما نيز همراه جمعيّت وارد راهرو شديم. فشار جمعيّت ما را از اين سو به آن سو مىكشاند، تا اينكه به در حرم رسيدم و گرچه فشار جمعيّت زياد بود، اما ناگهان من احساس كردم كه اطرافم خالى است و هر چه جلو رفتم، پيرامونم خلوتتر مىشد و بدون مزاحمت، ناراحتى و فشار جمعيّت به پنجره هاى ضريح مقدّس رسيدم و مشاهده كردم كه در درون ضريح شخصى ايستاده.
بى اختيار تعظيم و سلام كردم، آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چه مىخواهى؟ من هر چه قبلا در ذهنم بود، يك باره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگويم كه چه مىخواهم، چيزى به ذهنمم نيامد؛ فقط يك مطلب به ذهنم آمد كه در محضر حضرت گفتم و آن اين بود كه من شنيدهام در قرآن نوشته شده همه موجودات خدا را تسبيح مىگويند. وقتى آن مطلب را عرض كردم، فرمودند: به تو نشان مىدهم. بعد بى اختيار از حرم بيرون آمدم و باز احساس كردم كه پيرامون من خلوت است و كسى مزاحم من نمىشود. خداحافظى كردم و از حرم خارج شدم، اما مبهوت شده بودم. وقتى از حرم خارج شدم و به صحن وارد گرديدم، حالتى به من دست داد كه مىشنيدم هر آنچه پيرامون من هست، از در و ديوار و درخت و زمين و آسمان، تسبيح مىگويند. با مشاهده اين صحنه، ديگر چيزى نفهميدم و بى هوش بر روى زمين افتادم. پس از به هوش آمدن، خود را در اتاقى و بر روى تختى ديدم كه عدهاى آب به صورتم مىريختند تا به هوش آيم.
پس از آن واقعه، من متوجه شدم كه در عالم حقيقتى وجود دارد و آن حقيقت در اينجاست و انسان مىتواند به مقامى برسد كه مرگ و زندگى براى او يكسان باشد و او مرگ نداشته باشد و هم چنين پى بردم كه قرآن راست مىگويد كه همه چيز تسبيح گوى خداست.
نكته جالب در داستان فوق اين است كه با آن رخداد خارق العاده همه حقايق از طريق