نميتواند به خود آيد تا با خود بهسر برد و با خودش در عالمِ پراکنده سير کند. حال انساني كه توان به خودآمدن ندارد و خودش را در قبلههاي پراکنده گم كرد، همين حالتِ «به خود نيامدن» و در پراکندهها، پراکندهبودن، سرمايهاش ميشود. اين آدم ديگر هيچ چيز را نميتواند درست ببيند چون خود واقعياش را که بايد از منظر آن، بقية عالم را بنگرد، از دست داده است. گفت:
نيستش درد فراغ و وصل هيچ بند فرع است و نجويد اصل هيچ
احمق است و مرده ما و مني کز غم فرعش مجال وصل ني
انسان گمشده، انسان معكوس!
از آنجا كه انسان همه چيز را از زاويه خودش ميبيند؛ اگر زاوية نگاهش خودخواهانه باشد همه چيز را از همان زاوية خودخواهانهاش ميبيند. به عنوان مثال در دوران كودكي وقتي ميخواهد با كسي رفيق شود حساب ميكند اگر با همديگر دعوايشان شد آيا ميتواند او را کتک بزند يا نه، در صورتي با او رفيق ميشود كه زورش به او برسد، چنين آدمي حتي رفاقتش با ديگران از زاويه كبر و خودخواهي شروع ميشود. اين صفت شايد براي دوران كودكي بد محسوب نشود و محسوس هم نباشد اما در هر حال صفت خوبي نيست. اگر كسي بخواهد به چنين انساني کمک کند، بايد زاوية ديد او را اصلاح کند تا در انتخابهايش از زاوية ديد ديگري عمل نمايد. به هر حال هر انساني از زاويه ديد خودش نهتنها دوستش را بلکه همهچيزش را انتخاب ميكند. حالا سؤال اين است که از زاوية ديد كدام خود؟ «خودِ متكبّر» يا «خودِ متعالي»؟ اگر خود من نسبت به گذشتهام عوض شود، ملاكي كه بر اساس آن خودْ دوستانم را انتخاب ميكردم، عوض ميشود. اگر خود من،
آشتی با خدا
نفس و پراكندگي آن