صفحه ٢٤٧

 نمي‏تواند به خود آيد تا با خود به‌سر برد و با خودش در عالمِ پراکنده سير کند. حال انساني كه توان به خودآمدن ندارد و خودش را در قبله‌هاي پراکنده گم كرد، همين حالتِ «به خود نيامدن» و در پراکنده‌ها، پراکنده‌بودن، سرمايه‏اش مي‌شود. اين آدم ديگر هيچ چيز را نمي‏تواند درست ببيند چون خود واقعي‌اش را که بايد از منظر آن، بقية عالم را بنگرد، از دست داده است. گفت:
نيستش درد فراغ و وصل هيچ    بند فرع است و نجويد اصل هيچ
احمق است و مرده ما و مني    کز غم فرعش مجال وصل ني
   انسان گمشده، انسان معكوس!
  از آن‌جا كه انسان همه چيز را از زاويه خودش مي‏بيند؛ اگر زاوية نگاهش خودخواهانه باشد همه چيز را از همان زاوية خودخواهانه‌اش مي‏بيند. به عنوان مثال در دوران كودكي وقتي مي‏خواهد با كسي رفيق شود حساب مي‏كند اگر با همديگر دعوايشان شد آيا مي‏تواند او را کتک بزند يا نه، در صورتي با او رفيق مي‏شود كه زورش به او برسد، چنين آدمي حتي رفاقتش با ديگران از زاويه كبر و خودخواهي شروع مي‏شود. اين صفت شايد براي دوران كودكي بد محسوب نشود و محسوس هم نباشد اما در هر حال صفت خوبي نيست. اگر كسي بخواهد به چنين انساني کمک کند، بايد زاوية ديد او را اصلاح کند تا در انتخاب‌هايش از زاوية ديد ديگري عمل نمايد. به هر حال هر انساني از زاويه ديد خودش نه‌تنها دوستش را بلکه همه‌چيزش را انتخاب مي‏كند. حالا سؤال اين است که از زاوية ديد كدام خود؟ «خودِ متكبّر» يا «خودِ متعالي»؟ اگر خود من نسبت به گذشته‌ام عوض شود، ملاكي كه بر اساس آن خودْ دوستانم را انتخاب مي‏كردم، عوض مي‏شود. اگر خود من،