صفحه ٣٥

  داشتن ولي نداشتن‌
  مولوي در راستاي داشتن دنيا و عملاً هيچ‌چيز نداشتن، قصه‌اي دارد كه براي انسان، هشدار نيکويي در بر دارد. او مي‌گويد؛ در داخل يك شهر بزرگي كه به اندازه‌ي يك استكان بود، تمام مردم دنيا جمع بودند، كه آن‌ها سه نفر بيشتر نبودند! اين سه نفر هم آدم‌هاي عجيبي بودند. يكي از آنها كور دوربين بود. كور بود اما دور، دورها را مي‌ديد، علاوه بر اين‌كه نزديك را هم مي‌ديد! يكي از آن‌ها كر بود، اما خيلي گوشش تيز بود! يكي هم برهنه بود و در عين حال لباس‌هايش بسيار بلند بود!
بود شهري بس عظيم و مه ولي     قدر او قدر سكره(12) بيش ني
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز   سخت زفت(13) زفت اندازه پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او        ليك جمله سه تن ناشسته رو
آن يكي بس دوربين و ديده كور    از سليمان كور و ديده پاي مور
  بعضي‌ها اين‌طوري هستند كه پيامبري به عظمت حضرت سليمان( را نمي‌بينند اما پاي مورچه‌اي را مي‌بينند؛ قيمت دلار را مي‌‌دانند اما از خدا و دين و پيامبرِ او چيزي نمي‌دانند؛ خلاصه به حقايق ماندني توجهي ندارند و به متاع كوچك رفتني دنيا مشغولند.
وان دگر بس تيز گوش و سخت كر    گنج در وي نيست يك جو سنگ زر