نباشد پس موجود نيست! در حاليکه بايد برسد به چنين فهمي که موجوداتي هستند که چيزِ مخصوصي نيستند ولي در عين حال هستند و نبايد به دنبال چيستي آنها بگردد بلکه بايد با هستي آنها روبهرو شود. البته قبلاً عرض شد فرق انسان با خدا در اين است كه انسان، مخلوق خداست؛ يعني «هستي»اش از خداست. «هستي» انسان، ذاتي خودش نيست، مال خودش نيست، اما «هستِ» خدا مال خداست و ذاتي اوست. با اين همه انسان چيزي جز هستِ متجلي از هستِ خدا نيست، و جنسيت و شغل و امثال آنها چيستي انسان ميباشد و نقشي در حقيقت انسان ندارند و اگر انسان توجه خود را به حقيقت خود انداخت در عمل ميداند چهچيزي را بايد رشد دهد. به قول مولوي:
شاه آن باشد که از خود شه بود نه به مخرنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهي او سرمدي همچو عزّ ملک دين احمدي
تعلق روح به تن
وقتي متوجه شديم «همه ادراکات از مَنِ انسان است» علاوه بر بينايي و شنوايي و احساس، که همه مربوط به مَن يا نفس انسان ميشود، متوجه ميشويم حالاتي مثل گرسنگي و تشنگي و احساس درد نيز مربوط به من يا نفس انسان خواهد بود. مثلاً اگر با ماده بيهوشكننده، «من» را از «تن» غافل كنند به طوريکه توجه مَن انسان از بدنش منصرف شود، و بعد «تن» را با کارد جراحي بشکافند، «تن» هيچ گونه دردي را حس نميكند، چون توجه ادراک کننده اصلي که همان مَن انسان است از بدن منصرف شده است. در مواقع معمولي که زمينهي تدبير نفسِ انسان بر بدن فراهم است، «من» به «تن» توجه دارد و چون «من» انسان، «تن» خود را دوست دارد، اگر به «تن» آزار
آشتی با خدا
خداوند از چگونگي مبراست