صفحه ١٣٥

انسان دلهره شديدي پيدا كند اطلاعاتش را از دست مي‌دهد. مثلاً وقتي در حالت دلهره شديد از او بپرسند: «اسمت چيست؟» يادش نمي‌آيد، اما در همان حال باز مي‌داند كه «خود» او «خود»ش است. سواد پيدا كردن يك امر اطلاعاتي است. انسان چند سال درس مي‌خواند كه معني چند حرف را بفهمد و در پيري هم اکثر آن‌ها از ياد او مي‌رود. همه اطلاعات و مهارت‌ها تا نزديك قبر و سكرات با انسان هست، و پس از آن فراموش مي‌شوند. هر چه مربوط به «تن» و از لوازم زندگي دنيايي است از ياد مي‌رود. فوتباليست ها هم، فوتباليست بودن خود را فراموش مي‌كنند، چون فن فوتبال در رابطه با نظم «بدن» انسان است. سواد هم از ياد انسان مي‌رود، اما عقيده از جان او نمي‌رود ،چون عقيده مربوط به «جان» انسان است و جان در مقامي فوق عالم ماده قرار دارد و لذا فرسايش در آن نيست.
  دقت زياد لازم است كه انسان، «خود» را با نسبت هاي اجتماعيش اشتباه نگيرد. انسان اگر از «خود» غافل شد و «ناخود» را «خود» گرفت، مدركش را «خود» فرض مي‌كند! در صورتي كه انسان، بدون مدرك هم با «خود»ش است، چون او فقط «هست». حقيقت انسان ربطي به ابزارِ «بدني» و نسبت‌هاي اجتماعي او ندارد. نسبت‌هاي اجتماعي مانند سايه‌اند حقيقت انسان هيچ يک از اين چيزها نيست و از اين نظر انسان به خدا خيلي نزديك است چون خدا هم مثل هيچ چيز نيست ولي هست. فرمود: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»(22) هيچ‌چيز شبيه خدا نيست و خدا هم شبيه هيچ‌چيز نيست. و در عين حال او «هست»! حقيقت انسان هم نه زن است و نه مرد، ولي در عين حال هست. مشكل انسان اينجاست كه فكر مي‌كند اگر چيزي مثل واقعيات عالم ماده