نكته بيستم
همه چيز بي معني ميشود
وقتي زندگي انسان بيهوده و بيمعنايي شد، خود را يك شيء در ميان اشياء احساس ميكند، از برخي تأثير ميپذيرد -بدون هيچ مقاومتي- و به برخي ديگر همان تأثير را منتقل ميكند -بدون اينكه بداند چرا- و چون هدفي مشخص ندارد «اشياء» براي او ابزار و وسيله رسيدن به هدف بشمار نميآيند -چون هدفي در كار نيست- لذا با داشتن امکانات زندگي، تهي از «معنا» است، پوچ و بيهدف. در اين شرايط »كلمات از حال ميروند و همراه آنها اشياء و وظايف اشياء ناپديد ميگردند.
اگر انسان با اُسِّ اساسِ معني، و معناي محض يعني خدا روبهرو نباشد، هيچ چيز براي او متعالي نخواهد بود، حتي خودش و اين بدترين رويارويي با خود است و با همه چيز