صفحه ٣٠٥

نكته بيستم
همه چيز بي معني مي‌شود

  وقتي زندگي انسان بيهوده و بي‏معنايي شد، خود را يك شي‏ء در ميان اشياء احساس مي‏كند، از برخي تأثير مي‏پذيرد -بدون هيچ مقاومتي- و به برخي ديگر همان تأثير را منتقل مي‏كند -بدون اين‌كه بداند چرا- و چون هدفي مشخص ندارد «اشياء» براي او ابزار و وسيله رسيدن به هدف بشمار نمي‏آيند -چون هدفي در كار نيست- لذا با داشتن امکانات زندگي، تهي از «معنا» است، پوچ و بي‏هدف. در اين شرايط »كلمات از حال مي‏روند و همراه آن‌ها اشياء و وظايف اشياء ناپديد مي‏گردند.
  اگر انسان با اُسِّ اساسِ معني، و معناي محض يعني خدا روبه‌رو نباشد، هيچ چيز براي او متعالي نخواهد بود، حتي خودش و اين بدترين رويارويي با خود است و با همه چيز