گاهي انسان، خودش نميداند مضطرب است همانطور که بسيار پيش آمده که انسان عصباني نميداند عصباني است و اگر به او بگويي فعلاً تو عصباني هستي موضوع را براي بعد بگذار، ميگويد نه من عصباني نيستم. مثلاً رانندههايي كه ماشينهايشان بنا به دلايلي در هم گره خورده است وقتي يك ماشين دير حرکت کند، چند بار بوق ميزنند، اينها اضطرابي دارند كه خودشان نميشناسند. بايد سر فرصت فكر كنند تا بفهمندكه چقدر با خودشان جنگيدهاند! انسانها متوجه نيستند كه بيايماني و اضطرابشان آنها را متلاشي ميكند. مانند دستي كه بر اثر سرما كرخ و بيحس شده باشد، در چنين حالتي اگر دست را روي آتش بگذارند بهطوري كه بسوزد، شخص احساس درد و سوزش نميكند، اما وقتي از حالت كرخي درآمد احساس ميكند كه دستش سوخته است. ميل به «دنيا»، «حرص» و «حسد» هم، احساس حقيقي آدمي را كرخ ميكند نميگذارد بفهمد كه چه بلايي بر سرش آمده است. انسان مضطرب در بسياري مواقع اضطراب شديدِ «خود»ش را حس نميكند، فکر ميکند اين هم يک نوع زندگي طبيعي است. بعد كه بيدار شد- چه در اين دنيا چه در آن دنيا- مييابد چه بلايي بر سر خود آورده است، در حاليکه ايمان به خداي باقي کامل، عامل از ميانرفتن همة اين اضطرابها است.
به دنبال سراب يا آب؟
همه انسانها تشنه كمال هستند ولي بعضيها به دنبال سراب ميروند، وقتي كسي دنبال سراب برود هم آب به دست نميآورد و هم توان برگشتن را از دست ميدهد و در نتيجه تلف ميشود. راه نجات از پوچيو يأس اين نيست که زندگي را به طور عادي بگذرانيم. اگر انسان بخواهد پوچي و اضطرابش كم شود بايد بداند كه دل او، خدا ميخواهد و بايد به دنبال خدا
آشتی با خدا
پوچی چرا؟