صفحه ٢٦١

 واقعي‌اش روبه‌رو مي‌شود، فرياد مي‏زند: «يا لَيْتَني‏ كُنْتُ تُراباً» اي کاش من خاک بودم و اصلاً به‌وجود نمي‌آمدم.
  «ناخود» به جاي «خود»!
  مطلب فوق، مطلب حساس و دقيقي است، اگر با حوصله آن را دنبال بفرماييد، به جاي آن‌که اطلاعات شما زياد شود، بصيرت پيدا مي‌کنيد. آري! نفس انساني كه مشغول دنيا و كثرت‌هاست، به «خودش» مشغول نيست، به «بي‌خودش» مشغول است. چون همچنان که مستحضريد جنس انسان مجرد است و در ذات خود وحدت دارد. پس اگر به كثرت‌ها مشغول شد به «بي‌خودش» مشغول شده و از «خودش» باز مانده است و ديگر اين «خود»، خود واقعي و راستين نيست، خودِ دروغين است. از پنجره خودِ دروغين، همه‌چيز با چهره دروغينشان با ما روبه‌رو هستند و نه با چهره راستينشان.
  وقتي کثرت در صحنه است هر موجودي چيزي هست و چيزها نيست. مثل اين سنگ که نه پرتقال است و نه عطر است و نه خيلي چيزهاي ديگر. ولي در موجودي که مقامش، مقام وحدت است اين‌طور نيست، بلکه کمالات در آن به صورت جامع هست، مثل نور بي‌رنگ که هفت نور به صورت جامع در آن هست. برعکس، در طيف هفت نوري که از منشور عبور مي‌کند، بعد از منشور هر نوري فقط خودش است، نور سبز از نور زرد جدا است و نور زرد از نور بنفش جدا است، ولي همة اين نورها در نور بي‌رنگِ قبل از منشور هست بدون آن‌که از همديگر جدا باشند. به‌اصطلاح مي‌‌گويند هفت نور در نور بي‌رنگ به صورت جامعيت هست، ولي در طيف هفت نورِ بعد از منشور به صورت مجموعيت و به حالت کثرت هست. حال نفس انسان که مجرد است و فوق عالم کثرت است کمالاتش به صورت جامعيت هست و نه به صورت مجموعيت و به همين جهت ظرفيت آن را دارد که کمالات