صفحه ٥٠

راست بايست، نترس غرق نشده‌اي، خودت سرت را در آب فرو کرده‌اي، به قول مولوي:
تو درون چاه رفتستي ز كاخ    چه گنه دارد جهان‌هاي فراخ
مر رسن را نيست جرمي‌ اي عنود    چون تو را سوداي سر بالا نبود
  بعضي انسان‌ها خودشان رفتنِ در چاه را انتخاب کرده‌اند و حالا مي‌گويند اين چه زندگي است و حسرت زندگي نوراني را مي‌‌خورند و هر روز به طنابي که با آن درون چاه رفته‌اند ناسزا مي‌گويند، کافي است جهت خود را عوض کنند و سر را بالا بياورند. آيا انسان نبايد به بالاها نظر کند تا ببيند زندگي چه اندازه زيباست؟ همين‌طور نشسته است و با نكبت زندگي مي‌كند. نه ديني، نه عشقي، نه عبادتي، نه صفايي، نه ايثاري و نه صدقي؛ بعد هم مي‌گويد:«اي دنيا! اُف بر تو. من در اين دنيا شكست خوردم!»
  اين خود انسان است كه با وابسته کردن تمام روح و روان خود به دنيا، باعث ضايع شدن «خود» مي‌شود. دين، براي انسان‌ها آمده تا حيات ديني و نشاط و شادابي به آن‌ها ارزاني دارد. گفت:
اين جهان خود حبس جان هاي شمااست    هين رويد آن سو که صحراي شمااست
اين جهان محدود و آن خود بي حد است    نقش و صورت پيش آن معني سد است
  خداوند خودْ هدف است
  تا اين‌جا سؤالِ «چرا خدا ما را آفريده است؟» را از بُعد روان‌كاوي و انسان‌شناسي بررسي کرديم. امّا از نگاه فلسفي و بُعد عقلي هم مي‌توان به اين سؤال پرداخت.