وه چه بي رنگ و بينشان که منم کي بدانم مرا چنان که منم
توجه به موجودي که هيچ شاخصهاي جز بودن ندارد، نياز به شعوري دارد که آن شعور متوجه ذاتيات شده باشد و لذا مولوي آرزو دارد منِ خود را آنطور که بيهيچ شکل و تعريفي هست، بيابد. و اين نياز دارد که انسان از ديدن با چشمِ سر آزاد شده باشد و چشم دل خود را به صحنه بياورد.
اگر اين نکته را خوب توجه کنيم ميفهميم که زن يا مرد بودن انسان، ربطي به «خود» انسان ندارد، از طرفي اينکه به شما ميگويند «من»، اشاره به چيز دروغي نيست، پس «من» فقط «هستم». اگر از كسي بپرسيد: «چه هستي؟ و او جواب دهد: «مرد هستم» يا «زن هستم» جواب درستي نداده است، چون ما نپرسيديم از نظر بدني چه هستي؟ او بايد بگويد «من» فقط «هستم»! اگر كسي در جواب ما بگويد مرد است يا زن است به «تن»خود نظر كرده است نه به «من» خود! «منِ» انسان، فقط «هست». كسي كه اسمش اكبر است اسم «تن» او اكبر است و اكبر، اسم يك شخص است که تن او مرد است.
هر انساني در خواب، «خودش، خودش» است، در بيداري هم «خودش، خودش» است. هيچ كس نميتواند از «خودش» فرار كند. انسان در خواب ميتواند از «تن» خود فرار كند، اما از «خودش» نميتواند فرار کند چون خودش هستي اوست و هيچکس از هستي خود نميتواند فرار کند. و اين مطلب مهمي است كه انسان بداند فقط «هست».
مطمئنترين راه آشتي با خدا
كسي كه ميخواهد بداند خدا چگونه هست تا بتواند با او ارتباط برقرار کند و به اصطلاح با او آشتي کند، خود را از آن جهت که فقط «هست» بنگرد ائمه معصومين( به ما فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ
آشتی با خدا
خداوند از چگونگي مبراست