صفحه ٢٩٧

نكته دوازدهم
وقتي همه چيز با ما آشنا مي‌شود


  انساني كه متوجه حياتِ بي‏مرز خود شد، سپيده سحري را آشناي با خود مي‏يابد، و از همه آشناتر، آشنايي با خالق هستي است، و آشناترين آشناها را خالق خود مي‏بيند. براي او پهنه اقيانوس، محبت پدران به فرزند و محبت فرزندان به پدر، رويش درختان، كوه‌هاي سربه فلك كشيده، همه و همه آشناست، چون او با خودش آشناست، چون با اصل حيات، يعني خدايي كه تجلي حياتش سراسر عالم را پر كرده است، آشناست. او قبل از آن‌كه مشغول حروفي باشد كه از حنجره خارج شده، توجه‏اش به آن نَفْسي زنده است كه در متن همه آن حروف جاري است، در عالَم هم، در همه جا «نَفَس رحماني» را مي‏نگردد، كه به صورت همه چيز درآمده، و به صورت هيچ چيز هم نيست، بلكه حيات است، يعني سراسر عالم خودِ گسترده اوست، جانِ جان اوست، و همه اين ديدن‏ها و يافتن‏ها به جهت آشنايي با حيات است، يا بگو آشنايي با خود، خودي كه جز حيات چيزي نيست. خودي که جز حيات چيزي نيست، باور کن!