نكته دوازدهم
وقتي همه چيز با ما آشنا ميشود
انساني كه متوجه حياتِ بيمرز خود شد، سپيده سحري را آشناي با خود مييابد، و از همه آشناتر، آشنايي با خالق هستي است، و آشناترين آشناها را خالق خود ميبيند. براي او پهنه اقيانوس، محبت پدران به فرزند و محبت فرزندان به پدر، رويش درختان، كوههاي سربه فلك كشيده، همه و همه آشناست، چون او با خودش آشناست، چون با اصل حيات، يعني خدايي كه تجلي حياتش سراسر عالم را پر كرده است، آشناست. او قبل از آنكه مشغول حروفي باشد كه از حنجره خارج شده، توجهاش به آن نَفْسي زنده است كه در متن همه آن حروف جاري است، در عالَم هم، در همه جا «نَفَس رحماني» را مينگردد، كه به صورت همه چيز درآمده، و به صورت هيچ چيز هم نيست، بلكه حيات است، يعني سراسر عالم خودِ گسترده اوست، جانِ جان اوست، و همه اين ديدنها و يافتنها به جهت آشنايي با حيات است، يا بگو آشنايي با خود، خودي كه جز حيات چيزي نيست. خودي که جز حيات چيزي نيست، باور کن!