صفحه ١٢١

  گفتيم كه مَنِ انسان فقط هست، و «چيستي» ندارد، چون چيستي از محدوديت موجود ظاهر مي‌شود ولي نفس انسان خارج از محدوديت زن و مرد بودن و غيره، فقط «هست». خودش، خودش است. كسي كه مي‌پرسد: «من چه كسي هستم» ناخودآگاه به دنبال نگاه به محدوديت‌هاي خودش مي‌باشد، غافل است كه او فقط هست. اگر كسي بگويد فلاني دانشجو است و فکر کند نظر به حقيقت او دارد، اشتباه كرده است، چون دانشجوبودن يك اعتبار در اجتماع است. مديربودن و رئيس‌بودن هم در رابطه با اجتماع معني مي‌دهد. مثل پدربودن كه در رابطه با فرزند معني مي‌يابد، به طوري كه اگر كسي فرزند نداشته باشد پدر هم نخواهد بود! دانشجوبودن هم در رابطه با يك مجموعه قراردادهاست. اگر درس‌هايي را بخوانند و در كنكور قبول شوند، دانشجو مي‌شوند! اين قراردادها هيچ ربطي به حقيقت انسان ندارد، چنانچه اگر دانشگاه يا جامعه‌اي وجود نداشت هيچ‌کس دانشجو محسوب نمي‌شد، همه‌ي اين مسائل در رابطه با «تن» انسان است؛ «من» انسان، خارج از اين وصف‌ها، فقط «هست» و جدي‌ترين چيز براي انسان اين است كه بداند «خود»ش فقط هست و وصف‌هاي اعتباري را از حقيقت خود جدا بداند.
  پنجرة رؤيت خدا
  «منِ» انسان، فقط «هست» و براي حفظ اين هست بايد با «هستي مطلق» -كه خداست- در ارتباط باشد. جايگاه عبادات نيز از همين نقطه شروع مي‌شود که با اتصال هستِ خود به هستي مطلق، از او وجود و کمال مي‌گيريم، مثل نور خورشيد که با اتصال به خورشيد از آن وجود و نور مي‌گيرد، اگر اتصال نورها از خورشيد از بين برود، نه ديگر نور دارند و نه وجود. «هست» انسان تجلي نازله‌ي «هستِ» خداست و محال است كه «هستِ» خدا از «هستِ» انسان غفلت كند. چون تجلي خودش است. اما انسان با توجه به «چيستي»ها از