ديگري هم هست كه بايد به آنها توجه كنيد. بنابراين اگر بخواهيد ذهنتان را به همه ريگها مشغول كنيد، يك ذهن غير متمركز خواهيد داشت، به دليل اينكه موضوعي كه به آن نظر ميكنيد يك موضوع پراكنده است. ريگهاي پراکندة بيابان، يك چيز يگانه نيست، بلكه چيزهاست، و لذا نميتواند به روح شما تمركز دهد. البته يك وقت به رنگ مشترك بين ريگها توجه ميكنيد كه در واقع به ريگها توجه نكردهايد و رنگ مشترك آنها، واقعيت قابل تمركزي است ولي در صورت توجه به كثرت و تعدّدِ ريگها، شما نميتوانيد هيچ تمركزي داشته باشيد. همين كه ميخواهيد به اين ريگ توجه كنيد ميبينيد آن يكي هم هست، وقتي به آن يكي خواستيد نظر كنيد و دل بسپاريد ميبينيد ديگري هم هست و همينطور...، در نتيجه شما غير متمركز ميشويد.
حال اگر كسي خواست نظر خود را به موجودات کثير دنيا بيندازد، قلب و روان او غيرمتمركز خواهد شد، به چنين فردي ميگوييم انساني که پخش و پراكنده شده -چون خودش را در پراكندهها پخش و پراكنده کرده است- نميتواند به خود آيد، چون خودي برايش نمانده كه بخواهد به آن رجوع کند، همة اين اشکالها به جهت آن است که چيزِ مورد نظرش، چيزِ پراكندهاي است و لذا موجوديت واقعي و حقيقي خود را به عنوان يک منِ واحد، نمييابد. اين حالت که نميداند خود را چه بداند و خود او چيست، معناي گمكردن خود است که به اصطلاح گفته ميشود طرف خويشتن خويش را نميتواند باز يابد، حتي نميداند بالاخره خود را همان حقوق دريافتياش بداند، يا زور بازويش و يا آخرين لباسش که خريده است! با روبهروشدن با هر صحنهاي خود را آن ميداند. همة اينها به جهت آن است که وقتي انسان مقصد و قبله جانش صرف موجودات پراكنده شد، در همانها پراکنده ميشود و لذا
آشتی با خدا
نفس و پراكندگي آن