فطرت در فلسفه اسلامى
مفهوم فطرت از چند جهت در فلسفه اسلامى مطرح است: جهت اول اين است كه علوم و معرفتهاى انسانى به يك سلسله علوم بديهى منتهى مىشوند و اين بديهيات از «فطرت عقل» ناشى مىشوند. جهت دوم، غير از بديهيات اوليه كه از فطرت عقل ناشى شده است، دستهاى از بديهيات ثانوى نيز به نام «فطريات» خوانده مىشوند. قضاياى فطرى در منطق، دستهاى از قضايا هستند كه حد وسط آنها هميشه در ذهن حاضر است، علاوه بر اينها در نوشتههاى فلاسفه اسلامى، اصطلاح «فطرت وهم» هم به كار رفته است؛ مثلا در كتابهاى «نجات» و «شفا»ى ابن سينا گاهى از فطرت وهم بحث مىشود.
ما هم اكنون درصدد بررسى موارد كاربرد اين كلمه در مكاتب فلسفى نيستيم، بلكه مقصود بيان اين نكته است كه واژه فطرت در فلسفه اسلامى جايگاه خاصى دارد و در ساير مكاتب فلسفى هم مورد توجه فيلسوفان بزرگ شرق و غرب قرار گرفته است.
اما در مورد كاربرد فطرت در قرآن مجيد مىتوان گفت: از اين جهت كه قرآن به زبان مردم؛ يعنى به زبان عربى روشن نازل شده است، مفاهيمى را كه به كار مىبرد در ابتدا قابل فهم تمامى مردم و اهل آن زمان است. اما به مرور ممكن است در موارد استعمال آن اختلافاتى بروز كند؛ به اين معنا كه دايره استعمال يك لغت محدودتر يا گستردهتر شود و همين موضوع نيز به نوبه خود منشأ پيدايش اصطلاح جديدى شود. در قرآن كلمات زيادى داريم كه در ابتدا به معناى لغوى خودش به كار رفته، ولى كم كم در معناى خاص ديگرى مصطلح شده است.
به نظر مىرسد كه كاربرد «فطرت» در قرآن هم به همين صورت است؛ يعنى، قرآن معناى لغوى آن را اراده كرده است، منتها چون عرف مردم آن را در معناى خاصى به كار بردهاند، به تدريج در همان معناى خاص، مصطلح شدهاست. در هر